۱۳۸۵ مرداد ۱, یکشنبه

سی و سه زن زیر چتر بودا

روزي بودا مجبور ميشود هنگام ظهر از صحرايي عبور كند.

خدايان سي وسه آسمان، هر يك چتري آفتابي براي او ميفرستند.

بودا كه نميخواهد به هيچيك از آن خدايان بي احترامي كرده باشد، خود را تبديل

به سي وسه بوداميكند.بدينترتيب،هر خدا يك بودا را درزيرچتراهدايي خودميبيند.

اينجا هندوستان است! سرزمين معابد، سرزمين عطرها و بوهاي سحرانگيز،

چوبهاي صندل، تنديسهاي كوچك و بزرگ، پارچه هاي آينه دوزي شده،

خلخالها، نقشها، نگارها، سنگها، رنگها، آدمها و جفت جفت

چشمهاي سياه قيرگون كه با مهر و كنجكاوي به تو خيره مانده اند.
اينجا هندوستان است! يك جاي ديگر!متفاوت با تمام تصويرهاوخيالها!باتمام دنيا!

در خاكش تو به تمامي در سرزمين عجايبي؛ هر لحظه چيزي براي كشف كردن

وجود دارد؛ چيزي براي مبهوت شدن...

زن در هند موجودي دوگانه است؛ با تعاريف و تصاويري به غايت متضاد؛

از الهه اي در معبد گرفته تا موجودي پست در قاموس بودا!...

عصارة مفهوم شرقي زن هندي را، در پيوند با فضاي غريب اين سرزمين،

تنها يك جا مي توان جست و جو كرد: در درامهاي رقصان. اينجا تمام رنگها

و باورها، تمام خوابها و خيالها در هم بافته مي شوند و غالباً يك زن حامل جادويِ

رقص هندي است. درام رقصان نه تفريح است، نه تفنن و نه ذره اي خودنمايي

دربافتش نهفته است؛ درست برعكس، عملي است مانند عبادت، كاري شبيه به مراقبه...

در هندوستان، به ويژه در شهرهاي كوچك، زندگي براي زنان ساده نيست؛

به آنها همچنان به چشم «جنس دوم» نگاه مي شود؛ اما همين كه دختري جوان در

آموزش هايي دشوار و گاه طاقت فرسا آيينهاي رقصان را مي آموزد، ناگهان در

چشم اهالي به يك الهه بدل ميشود. حالا حتي خلخالي كه به پاي بسته مقدس است.

او ديگر مظهر جاودانگي است، مظهر فرا رفتن از چرخة تكرار و تولدهاي دوباره.

او با اين رياضت، كه به رقص مي انجامد، از تمام آرايه هاي زميني رها ميشود

تا تجسم يك الهه شود...

نواي طبلها طنين مي اندازد؛ زن مي خواند، چيزي شبيه به سرودي مقدس،

شبيه به زمزمه اي عارفانه. او سرودي مي خواند در ستايش شيوا:

«تويي كه ويران مي كني... تويي كه از نو مي سازي... تويي كه نظم

مي بخشي... تو، شيواي پرهيبت...» در دل ما چيزي مي جوشد؛
اتفاقي در راه است، اتفاق نزديك مي شود؛ اتفاق مي افتد! در اوج سرود زن كهنسال

رقصنده به ميان مي آيد؛ با ساري سراسر سرخي كه حاشيه هاي طلايي دارد؛

گيسوان بافتة شبق در ميان ياسهاي سفيد، خالي سرخ ميان دو ابرو...

ابتدا حركات او سرودي است تصويري در ستايش شيوا. مثل شيوا لحظه اي مي ايستد،

دستها را در فضاي اطراف مي چرخاند، بعد چشمها را. تمام اجزاي بدنش،

سازگار با يكديگر، در پي القاي يك معنا هستند... بعد نوبت به سرود ستايش بهار

ميرسد... با حركات اوست كه نخستين شكوفه هاي درختان را ميبينيم، آسمان بدون ابر

را مي بينيم و عطر گلها را حس مي كنيم. زنِ خواننده از زندگي كريشنا مي خواند

و رقصنده در آنِ واحد هم كريشنا مي شود هم معشوق و محبوب او.

لحظه اي اين است و لحظه اي آن. لحظه اي تمام وجودش خشونتي مردانه مي يابد،

مي ايستد و در تعادلي غريب تيري فرضي از كَمان پرتاب ميكند، بعد بيدرنگ باز

يك زن ميشود، دختر چوپاني كه مي تواند كريشناي شجاع و يگانه را به عشق خود

دچار كند... و اينجاست كه باور مي كني اين زنِ رقصنده به تمامي

عصارة نابترين لايه هاي فرهنگ و تفكر هنري است.

نمي داني چقدر زمان بر تو گذشته است؛ يك ساعت, يك سال، يك قرن!

اما سرآخر او، زن سرخپوشِ زيبا، آخرين چرخش را مي زند، تماشاگران هندي

با معناي همة حركات او آشنا هستند؛ آنها مي دانند كه اينْ رقص خداحافظي است...

حالا آيين به پايان رسيده است. تماشاگران هندي زودتر از ما خود را به او مي رسانند.

خم ميشوند و به پاهايِ پرنقش و نگارش دست مي كشند؛ به نشان احترام و سرسپاري.

باران... بارانِ هندوستان، كه مثل همه چيزش بي قاعده و قانون است... تا به خود بجنبي

قطرات ريز به رگبار بدل مي شوند. هركس به گوشه اي پناه مي برد، به سقفي يا به

زير درختِ پرشاخه اي؛ تو هم از اين بارانِ تند بهاري مي گريزي، بعد ناگهان چيزي

به ياد مي آوري. برمي گردي. او، زنِ رقصنده، با ساري سرخ خود هنوز همانجاست.

از پشت سرش زن ديگري درست شبيه خودش بيرون مي آيد، و از پشت سر او

يك زن سرخپوش ديگر... حالا 33 زن آنجا، درست زير باران، ايستاده اند

و هر يك چتري به دست دارند !

منبع