۱۳۸۶ خرداد ۳, پنجشنبه

داستانهای لافونتن 2

داستان گرگ و برّه

روزی برّه کوچکی از تشنگی خود را به نهر آبی رساند و آب صاف آن را نوشید. همینکه تشنگی او از میان رفت بفکر افتاد که سر و تن خود را در آب بشوید. هنگامی که به شستشو پرداخت ناگاه غرش گرگی تیز چنگ بگوش او رسید و از ترس بر خود لرزید.
گرگ گفت ای برّه بی عقل گستاخ چرا آب مرا گل میکنی؟ برّه بیچاره با زاری گفت ای شاه،آب سر بالا نمیرود من در پائین نهر و شما در بالای آن هستید.
گرگ گفت:ای پر روی بی شرم چرا پارسال پشت سر من بد می گفتی؟ برّه گفت:من هنوز کودکم و بیش از دو ماه و چند روز از عمرم نمی گذرد! گرگ گفت:اگر تو نبودی لابد خواهرت بود که از من بد میگفت. برّه لرزان گفت:من تنها فرزند پدر و مادرم هستم و برادر و خواهری ندارم.
گرگ گفت: اگر خواهر تو نبوده یکی از خویشان یا دوستان تو بوده است.دیگر زبان درازی نکن و روی حرف من حرفی نزن.چون پیش من هر شبان و هر سگ و هر گوسفند گناهکار شمرده میشوند و خون و گوشت آنها بر من حلال است.
با این سخن گرگ تیز چنگ برّه بیچاره را در چنگال خود فشرد و او را از هم درید.همچنان که او را میخورد میگفت:
هر شبان و هر سگ و هر گوسفند...........نزد من تقصیر کار و مجرمنــد
.
میلاد