۱۳۸۶ خرداد ۱, سه‌شنبه

(آنها که ماندند(2

سوال مهزاد باعث شد برگردم به سالیانی که گذشت و خاطراتم رو مروری بکنم
مثل اینکه کتابی رو تا وسطا خوندی اما دوباره صفحات اول رو ورق میزنی تا همه چی دوباره یادت بیاد.
الان که دارم فکر میکنم ، انگار همه رو خواب دیدم ،
وبرام مثل این می مونه که کتابی رو خونده باشم .والان فقط یه داستان محو از اون یادمه
انگار نه انگار که خودم شخصیت اصلی داستان بودم
نمیدونم شما هم چنین حسی رو دارید یا نه ....بگذریم

در زندگی با آدم های زیادی برخورد داشتم اما تعداد آنهایی که تاثیر عمیق و فراموش نشدنی داشتند خیلی کمه
در دوره نوجوانی خیلی تحت تاثیر افکار پدرم بودم کتابهایی رو میخوندم که او میخوند
ور اجع به همه چی فقط نظر او رو قبول داشتم اما بزرگتر که شدم رفتم پی کار خودم
و خب ....این خیلی خوب بود . با دنیاهای جدیدی آشنا شدم
الان من و پدرم در مورد خیلی چیزها اختلاف نظر د اریم ،اما برای نظرات هم احترام زیادی قایلیم

به بار ازم نور جهان کریستین بوبن رو گرفت تا بخونه بعد از یه روز اورد بهم پس داد
گفت: تو واقعاً نثر این رو متوجه می شی ؟ من که چیزی سر در نیاوردم
گاهی وقت ها هم بهم میگه :شما نسل سومی ها هیچ معلوم هست از زندگی چی می خواهید؟
.....من هم به شوخی بهش میگم : دست بردار پیرمرد

ولی با وجود تمام اینا من وبابام دوستای خوبی برای هم هستیم

در مورد مادرم که... من جزیی از او هستم . و این خیلی فراتر از تاثیره

در مورد معلم ها :من زیاد از ریاضی خوشم نمیومد در عوض عاشق ادبیات بودم
اما معلم دوم راهنمایی ام خانم نیک خواه باعث شد خیلی علاقه مند بشم
....خلاصه اون سال ریاضی رو بیست شدم ، حالا بگذریم از بقیه درس ها
اما بعد از اون همیشه از ریاضی و درس دادنش به دیگران لذت بردم
واقعاً معلم ها تاثیری که دارند خیلی عجیبه به نظرم مسئولیتشان خیلی سنگینه

دیگه اینکه خواندن زندگی آدم های بزرگ همیشه برام عبرت آموزه . همینطور بعضی شخصیت ها ی فیلم ها
درسته فیلم بازی میکنند اما همذات پنداری من با شخصیت های دوست داشنیم زیاده وخیلی اوقات در ذهنم هستند


فرد دیگری هست که در زندگیم بیشترین تاثیر رو داشته و آشنایی او برایم برابر با آشنایی با همه کتابهای خوب دنیا ست
تا قبل از اون ذهن من مثل اتاق کوچکی بود که هی از اینطرف به اونطرف میرفتم
من کناره دروازه بهشت نشسته بودم اما خودم را در این اتاق محبوس کرده بودم
اما ایشون من رو بادنیای روشن و بزرگی آشنا کردند که اگه تا ابد هم در اون پیش برم باز تمومی نداره

و...دوستان خوبم که وجودشون همیشه باعث خیر و خوبی ودلگرمی در زندگیم بوده
چه دوستان قدیمی و چه دوستان خوبی که در شفا دارم
و همیشه خدا رو با تمام وجودم شکر میکنم که آدم های خوب زیادی سر راهم قرار داده که خیلی دوستشون دارم

میدونید یاد چه داستانی افتادم ، یاد اون مردی که از فرشته تقاضا میکنه اسم او رو در لیست عاشقان خدا بنویسه
اما فرشته به او میگه: تو هنوز به اون درجه نرسیدی ، حالا حالاها راه داری تا بفهمی عشق به خدا یعنی چی
مرد با حسرت نگاهی به لیست میاندازه و میگه
میشه حداقل بنویسی من عاشق این عاشقان خدا هستم که لا اقل اسم من هم یه جایی توی لیست باشه و فرشته لبخندی میزنه و قبول میکنه
من روکه تو لیست اول با پارتی بازی هم راه نمیدن.... اما شاید بشه اسمم رو تو لیست دوم نوشت