۱۳۸۶ خرداد ۱۷, پنجشنبه

داستانهای لافونتن 3

داستان مرغ تخم طلائی

مردی بود که مرغی داشت که برای او روزی یک تخم طلا میگذاشت. آن مرد با این تخم طلائی زندگی خوبی داشت و هر چه می خواست بدست می آورد. اما یک روز طمع او بفکرش انداخت که باید در شکم این مرغ گنجی باشد بهتر است او را بکشم و گنج را یکباره بردارم.
با این فکر خام مرغ بیچاره را کشت ،اما وقتی دلش را شکافت در شکم او هیچ چیز نیافت.
او با نادانی و زیاده خواهی روزی یک تخم طلائی را از دست داد و بدتر از همه مرغی را که آنقدر به او سود رسانده بود ،بکشتن داد و از آن پس به حسرت و پشیمانی دچار شد.
.
میلاد