۱۳۸۶ تیر ۲۳, شنبه

بسوي تو مي آيم


بسوي تو مي آيم ، افتان و خيزان ...
گرفتار مي شم ، گرفتار هزاران دام .. گرفتار خودم .. اما نجاتم ميدهي
.كور ِ راه ميرم.. بََرَم مي گردوني ..
اشتباه ميكنم ، ميدونم ..ميدونم ..بهم فرصت بده
زمين مي خورم ، اما دوباره بلند مي شم ، قول ميدم...

من تو راهم ... مي بيني خدايا... دارم ميام ...و تا ابد توي اين راه خواهم ماند..
افتان و خيزان بسويت مي آيم
افتان و خيزان...

مرا جز نيايش هيچ نمانده
مسيحا در آسمان سراي تو را مي جويم
به هر دري كه ميكوبم

تويي كه زمين را به لرزه مي افكني
و دريا را به تند باد مي آشوبي
بگو اي عيساي ناصري
مرا دست ياري نداري؟

شعر از املي ديكنسون