۱۳۸۶ مهر ۲۷, جمعه

داستانهای لافونتن 6


داستان پیرمرد دهقان و فرزندانش

کشاورز پیری بود که سال ها در روی زمین و باغ خودش زحمت کشیده و با درآمد آن از زن و دو پسر خود نگهداری می کرد
یک روز پیرمرد بیمار شد و چون دید جز باغ و زمین مالی ندارد که برای بازماندگان خود بگذارد و می خواست برای آخرین بار درسی به فرزندان خود بدهد، آنها را بباغ برد و گفت : مردن من نزدیک است و بنابراین باید رازی را بشما بگویم: پدران ما به زمین و باغ خود خیلی علاقه داشتند و آنچنانکه من شنیده ام این زمین همیشه مال پدران ما بوده که به من رسیده و فردا مال شما خواهد شد. شنیده ام جائی در زمین این جا گنجی پنهان کرده اند. از شما می خواهم که پس از من همه جای این باغ را بکاوید بلکه شما آن گنج را بیابید
هنگامی که پیرمرد جان داد . پسرها با بیل و گاو آهن بجان زمین ها افتادند و هر چه می توانستند خاک را زیر و رو کردند اما بدبختانه گنجی نیافتند. ناچار به پاشیدن دانه و کشت و کار پرداختند و چون زمین خوب شخم خورده بود سال بعد محصول خوبی بدست آوردند و پول زیادی عاید آنها شد . آنگاه پسرها فهمیدند مقصود پدرشان از گنج این بوده که آنها را وادارد زمین را خوب شخم کنند تا حاصل خوب بردارند و چه گنجی بهتر از این؟

نشد گنج پیدا ولی رنجشان
چنان چون پدر گفت شد گنجشان