۱۳۸۶ مهر ۲۵, چهارشنبه

قطره ای از زندگی



بیست و چهار سال پیش به عبارتی میشه.. تقریباً8760 روز پیش ،من در نیمه شبی پائیزی ، فصلی که درختان به خواب می روند ، بیدار شدم و فاتحانه قدم به این جهان گذاشتم .
اولین واکنش من در برابر دنیا گریه بود ، گریه کودکی که خود را در برابر دنیا تنها یافت ،.
این گریه ، گریه کودکی نبود که از رحم تنگ و تاریک مادر به دنیای روشن و پهناور زمین آمده بود.
گریه کودکی بود که نمی دانست برای چی به این کره خاکی افکنده شده ؟..
گریه کودکی بود که محکوم به فراموشی تمام خاطرات بهشتی اش شده بود . محکوم به فراموش کردن آنچه بوده ، آنجا که بوده و شاید گریه می کردم چون خودم خواسته بودم ، خودم بودم که همیشه رویای زمین را در سر می پروراندم ، رویای رسیدن به آرزوها ...
من خودم با پای خودم دنیای نور و آسودگی را رها کردم ... دستی برای فرشتگان تکان دادم و به دنیا آمدم
تا راهی ِ راهی نا مطمئن ، ناهموار ، سخت و تاریک شوم .
هنوز حرف آخر خدا در گوشم زنگ می زند :
راه طولانی ست و سخت. اماتو تنها نیستی. من هم همراه تو هستم . به تو قول نمی دهم که راهم همیشه سراشیبی و سرسبزی و آسان باشد .گاهی راه خشک و سخت است .اما این را به تو قول می دهم که تا وقتی در راهی باشی که نشانت می دهم همیشه همراهت خواهم بود و به تو کمک خواهم کرد ...همیشه..همه جا...
..برو ...باز می گردی ...سرشارتر از من ...
و من گریه کردم و راهی شدم و این آغاز سفر من بود ...

اول می ترسیدم ، می ترسیدم به دنیا بیایم ، می ترسیدم از تنهایی ، از گرسنگی ، از تاریکی یا درد و سختی بمیرم ، می لرزیدم.

که ناگهان صدایی در وجودم فریاد زد :
شجاع باش . به دنیا بیا . فکر میکنی که تخم یک گیاه که زمین را سوراخ می کند و به آرامی جوانه می زند شجاعت به خرج نمی دهد ؟ کافیست بادی بوزه تا تمام وجود گیاه به "هیچ " تبدیل بشه یا پای موش کوچکی محکمتر از حد معمول به مغزش فرو بیاد تا دوباره برگرده زیر خاک با این وجود او هراسی نداره خودش رو محکم می گیره و جوانه می زنه ، بزرگ میشه و تخم های دیگه ای می افشاند و درختان دیگه ای به وجود می آیند.

... .پس من هم شجاعانه پا به این دنیا گذاشتم .
احتمالاً اول از همه صدای مادرم را شنیده ام که بهم گفته بود :
خوش اومدی کوچولو ! ...و من خوشحال شدم که دیگه " هیچی " نیستم که به " وجود " آمده ام ...که
متولد شده ام
خوشحال بودم که به دنیا آمده ام و چیزی به نام " زندگی " را در درونم احساس می کردم .
آن روز روز تولد من بود .


حالا سالیان ِ سال از اولین روز ورودم به این دنیا می گذرد ...و من چیز زیادی از دوران خوش گذشته به یاد نمی آورم .ولی گاه گاه لحظه هایی در زندگیم هست که چیزی مبهم به خاطرم می آید ، یاد خاطره ای قدیمی...
گاهی که به دست هایم نگاه می کنم ، سعی می کنم به یاد بیاورم آن هنگام که مرا می ساخت و من نگاهش می کردم ، چه چیزی در گوشم زمزمه کرد .
به من گفت این دستها را برای چه برایم می سازد ، این چشمها را ...گوش هایم ...پاهایم را
به من گفت که با قلبم چه کنم ...من مطمئنم چیزی گفت که همه فرشته ها هلهله سر دادند
خدایا به یادم بیاور ....یادم نمی آید ...


گاهی چیزی در ذهنم می درخشد ، بعضی صحنه های زندگیم خیلی آشنا هستند ، وقتی انسان دیگری را می بینم یا منظره زیبایی را یا وقتی برخور قطرات باران را با صورتم احساس می کنم ، انگار همه را قبلاً جایی دیده ام ،

انگار سالیان سال است با آنها پیوند داشته ام ..خدای چه چیز دارد از دستم می رود ؟...زندگی ؟
من می خواهم زنده تر از زنده باقی بمانم ...میدانم مرا برای زندگی کردن آفریده ای.

آری... این آغاز داستان من بود اما پایانش را نمی دانم ...چگونه می توانم آن را به پایان برم ، در حالیکه به راستی پایانی ندارد...

آه ای زندگی من آئینه ام
از تو چشمم پر از نگاه می شود
ور نه مرگ بنگرد در من
روی آئینه ام سیاه می شود
عاشقم ، عاشق ستاره صبح
عاشق ابرهای سرگردان
عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام توست بر آن
فروغ

پرنیان 25مهر 86