۱۳۸۶ آذر ۱۶, جمعه

سه پیرمرد


منبع: وبلاگ شفا

يكي بود، يكي نبود...
روزي بانويي از كلبه اش خارج شد و جلوي درب حياط منزلش سه پيرمرد ريش سفيد را ديد كه نشسته اند. آنها را نشناخت. پس گفت: ” سلام، گمان نمي كنم شما را قبلا اينجا ديده باشم... فكر كنم گرسنه باشيد ... مي توانيد داخل بياييد تا چيزي براي خوردن بنزدتان بياورم.“
آنها گفتند: ”آيا مردي در منزلت حضور دارد؟“
زن گفت: ”نه، شوي من بيرون است.“
پيران گفتند: ”ما در خانه اي كه مرد در آن نباشد نمي آييم.“

غروب كه شد، شوهر آن زن به خانه برگشت و زن ماجرا را براي او بازگفت. شوهر رو به زن كرد و گفت: ”اينك من در منزلم. برو و آنها را به خانه دعوت كن.“
زن از خانه خارج شد و آن سه را به داخل خانه دعوت كرد. اما آنها گفتند كه فقط يكي از آنها را براي مهماني انتخاب كنند. زن گفت: ” منظورتون چيه؟“

يكي از آن سه كه شادابتر مي نمود با لبخندي دوست داشتني گفت: ”ما اسير مهمان نوازي شما شديم و اينجا مانديم.“ سپس به يكي از خودشان اشاره كرد و گفت: ”نام او دارايي است. آن ديگري هم موفقيت است و من عشقم ... اينك به داخل خانه ات برگرد و نام ما را براي شويت بازگو و با هم فكر كنيد كه كداممان را مي خواهيد پذيرا باشيد. هر كدام از ما كه وارد خانه ي شما شويم، زندگيتان را از خود سرشار مي كنيم.“

زن با تعجب برگشت و ماجرا را براي شوهر خود بازگو كرد. شوهرش كه از تعجب داشت شاخ در مي آورد، از لاي پنجره ي چوبي زهوار در رفته و چوبيشان به آنها نظري افكند و گفت: ”خب، اين عاليه! حالا كه اينطوره و يكيشون رو فقط ميتونيم بياريم تو خونه، من دارايي رو انتخاب مي كنم. برو و او را دعوت كن تا خانه ي محقر و كوچك ما را سرشار از دارايي و مكنت و ثروت كند.“
اما زن مخالفت كرد و گفت: ” عزيزم، چرا موفقيت رو دعوت نكنيم؟ اگر آن را بياوريم، اسممان را در مجامع بين المللي خواهند برد و مشهور مي شويم.“
در اين بين ... عروسشان كه از گوشه ي خانه شاهد اين اتفاقات بود، وسط حرف آنها پريد و گفت: ” بياين عشق رو دعوت كنين. اگه عشق باشه توي اين خونه، ما هيچي كم نداريم. خانه ي ما سرشار از نشاط و حركت خواهد بود و ديگر تنفري وجود نخواهد داشت.“
مرد رو به زن كرد و گفت: ” او راست مي گويد. برو و عشق را بياور تا خانه اي بدون تنفر و خستگي داشته باشيم.“

زن پذيرفت و بيرون رفت و به سه پيرمرد رسيد و گفت: ”كدامتان عشق است. لطفا او به داخل بيايد و مهماني ما را قبول كند تا از او پذيرايي كنيم.“
عشق برخاست و شروع به حركت به سوي خانه ي آنها كرد. ناگهان آندو پيرمرد ديگر هم برخاستند و بدنبال او بسوي خانه حركت كردند. زن كه تعجب كرده بود به موفقيت و دارايي گفت: ” اما من فقط عشق را دعوت كردم. شما كجا مي آييد؟“

پيرمردها با هم جواب دادند: ” اگر تو دارايي يا موفقيت را به منزلت دعوت مي كردي بقيه ي ما همينجا منتظر مي مانديم تا او برگردد و هرگز به منزل شما وارد نمي شديم. اما شما برادري از ما را انتخاب كردي كه نامش عشق است. ما نيز عاشق اوييم و تحمل دوري از او را نداريم!!. او هر جا باشد، ما بدنبال او ميرويم. هر جا كه برادرمان ”عشق“ برود، ”موفقيت“ و ”دارايي“ هم آنجا خواهند بود.“

( ثروتها به كساني رخ مي نمايند كه خودشان را فراموش كرده و عاشق مي شوند.)




Excerpt: An old story about three old men called Love, Success and Richness.