۱۳۸۶ بهمن ۷, یکشنبه



و چون بر شما بال گشايد ، سر فرود آوريد به تسليم ،
اگر چه شمشيري نهفته در اين بال ، جراحت زخمي بر جانتان زند .
و آن هنگام كه با شما سخن گويد ، يقين كنيد كلامش را ، گر چه آواي او چيني روياي شما در هم كوبد و فرو ريزد ، آنچنانكه باد شمال ، صلابت باغ را .
هشدار ! عشق است كه كه بر تخت مي نشاند و به صليب مي كشاند و هم او كه سرچشمه رويش است حرس ميكند .
هم به فراز آيد بلنداي قامتتان را به تمامي و نازك ترين شاخه هاتان را كه زير تابش خورشيد به رقصند و اهتزاز ، با دستهاي مهربان خويش بنوازد ،
و هم به عمق رود تا سخت ترين ريشه هاتان در دل خاك ، و به ارتعاش در ‌آورد از بن .
چون ساقه هاي بافه ذرت ، خويشتن به وجود شما احاطه كند سخت . به خرمن گاه بكوبدتان كه برهنه شويد . غربال كند تا كه از پوسته وارهيد .
به آسياب كشد تا پاكي و زلالي و سپيدي .
خميري سازد نرم .
پس به قداست آتش خويش سپاردتان ، باشد كه نان متبركي شويد ضيافت پرشكوه خداوند را .
و اين همه را از آن روي مي كند عشق كه مستوري دل بر شما بازگشايد ، تا به حرمت اين معرفت ، ذره اي شويد قلب حيات را .
زنهار !!! اگر به مامن پروا و احتياط از عشق تنها طالب كاميد و گوشه آرام ، پس برهنگي خويش بپوشيد و پاي از خرمن عشق واپس كشيد .
به دنياي بي فصل خود نزول كنيد كه در آن ، لب به خنده مي گشايد ، اما نه از اعماق دل و اشكي از ديده فرو مي چكد ، اما نه به هاي هاي جان .
چيزي به تحفه نمي دهد عشق ، مگر خويش را ، و نمي ستاند مگر از خويشتن .
نه بنده ي تملك است و سودايي تصاحب
كه عشق را عشق كفايت است و نهايت
و چون عاشقي آمد ، سزاوار نباشد اين گفتار كه : " خدا در قلب من است " . شايسته تر آن كه گفته شود : " من در قلب خداوندم "و اين نه پنداري ست به صواب كه گامهاي شما طريقت عشق معين كند كه عشق خود راه نمايد ، گوهري فراخور اگر در وجودتان يافت تواند كرد .
عشق را به جز تجلي خود آرماني نباشد .
لكن شما را اگر عشق در دل است و تمنا در سر ، هم بدين گونه مي بايد آرزو را در قلمرو جان :
از او گداختن ، آب شدن ، صافي شدن و سر به راه نهادن بسان جويباري كه نغمه ي خود را به خلوت شب ساز مي كند .
باز سوداي درد مشتاقي ,
و التهاب زخمي از ادراك محض عشق و آنكه خون رود از دل به رغبت و با وجد
به نقره فام سپيده ، چشم گشودن از اشتياق دلي بي تاب و حق شناس روزي ديگر را دم زدن در هواي عاشقي
در كشاكش نيمروز فراغتي به پرواز در خلسه ي عشق
و شامگاهان ، به خانه رفتن ، به قدرداني و با سپاس ، و خفتن ، با نمازي به قبله معشوق در دل و آوازي به ثناي دوست بر لب .



"جبران خلیل جبران"