۱۳۸۶ دی ۱۴, جمعه

اگه یه لحظه خودت رو بکشی بیرون


هزار حادثه رخ میده هر روز. همیشه فکر می کنم که اگه یه لحظه تو خودت رو از توی دل ِ همه ی الکترون ها و پروتون ها بکشی بیرون، مثل یه دسته نور رنگی شبیه به دم ِ طاووسه، چیزهای بی رنگی که می مونن شروع می کنن به دعوا با هم.

دنیا رو که آفریدی اولش همه با هم دعوا کردن. این حق ِ اون رو گرفت و خورد. اون این رو بیرون کرد از میدان. اما بعد تو فرو رفتی تو دل ِ همه چی. همه ساکت شدن. گفتی که با هم صلح کنید. گفتی از طبیعت ِ من پیروی کنین تا بمونین برای هم و به هم دیگه تبدیل بشین به جای اینکه جای ِ هم رو اشغال کنین. برگ خاک بشه و خاک برگ. و اختیاری در حد ِ عقلشون براشون گذاشت که یا با شوق اطاعت کنید یا اینکه اونقدر در ویرانی های نبردهاتان در جا می زنید در حالی که می بینید بقیه پیشرفت می کنن و به تکامل می رسن که خودتون به زور قبول می کنین حضور ِ مرا. همین طور هم شد و نهایتا همه با شوق آمدند دورت گشتند.

همه چیز مثل قبل آرام بود. دلت گرفت. گاهی خودت رو می کشیدی بیرون از یه گوشه و می دیدی چطور همه چیز فاسد می شد و روابط تیره می شد ترس همه جا رو می گرفت. همه ی کهکشان ها و مورچه ها به اعتبار ِ تو آرام و مهربان بودند.

تا اینکه وقتش رسید. چیزی ساختی. چیزی که نمی ترسه بی تو. بهش این اختیار رو دادی که بدون ِ اینکه بترسه قانون ِ خودش رو داشته یاشه. طبیعتی جدید در دل ِ طبیعت ِ غالب ِ تو. یک تکه هنر! سرشار از آزادی و اختیار. می تواند بی اطاعت از تو زندگی کنه و یه جورهایی خنگش کردی تا متوجه نباشه که بی تو ترسناکه. گاهی هم او خودش را با مواد خاصی احمق می کنه تا دوری ِ تو رو نفهمه!

فرشته ها گفتن آفرین به این خلاقیت. اما این رو بی خیال شو. قاطی اش نکن با طبیعت. همه چی رو به هم میزنه. ما که همه داریم ازت اطاعت می کنیم که. آخه چه نیازی به این هست دیگه؟ بیا یه خر ِ دیگه بساز که 4 تا گوش داشته باشه به جای دو تا. یا به چیزی بین مار و یوزپلنگ. این هم طرحش. ببین. با این همه امنیت و آزادی ای که به این موجود جدید می دی فساد می کنه ها. ما گفتیم!

اما تو گفتی چیزی که من می دونم شما نمی دونید. این عقلی که من به این دادم به هیچ کدام از شماها ندادم. بنابراین باید بهش اختیاری بیش از آنچه به شما دادم بدم. شما نمی دونید چه تکه ی ماهی ساختم! من همیشه بهش نزدیکم . رو به من کردی و گفتی رو سفیدم کنی ها و خندیدی. فرشته ها هم به تیکه ات خندیدن. گفتی: سعی کن منو بفهمی. البته شاید نتونی. در حدی که بهت عقل دادم سعی کن. اما بدان همیشه بیش از اون چیزی که فکر می کنی بهت عقل دادم.

هر موقع دیدی در گیر و دار مسایل ِ بی اهمیت گیر کردی خودت رو بکش بالا. مثل ِ محمد که وقتی می خواستن بکشنش و مکه وحشتناک شده بود براش و تروریست ها دنبالش بودن سوراخ به سوراخ و او مدام از این خانه به اون انباری فرار می کرد تا شاید راهی به خارج از شهر پیدا بشه براش، ناگهان به ستاره ی ثریا فکر کرد و فکرش رها شد از همه ی ترس ها و نگرانی ها. و ناگهان گفت: سوگند به ستاره ی ثریا که نورش زیباست که خبری در عالم هست ...

او خودش رو بالا کشید. همه می تونن. من باید خودم رو بیرون بکشم از توی این دل بستگی ها تا رها باشم و فعالتر کار کنم برای زندگی ام. اما تو همان جا باش خواهشا. تو بمان با من و با همه چیز. تو بمان با نور. تو بمان با شب.

گفتی که دلت می خواد سعی کنم. گفتی: برو در مورد همه چیز سوال کن. برو ببین چطور میشه پروتئین هایی رو از توی دی ان آ یک جاندار ِ ساده مثل پشه حذف کنی. تا بفهمی کن چه کردم وقتی به همه چیز نظم دادم. ببین چطور می تونی سیاه چاله های آسمانی رو از تابششون کشف کنی. برو و نسبیت یاد بگیر. فکر کن و هر موقع کمک خواستی از من بگیر. خودم بهت کمک می کنم. حتا نوبل بگیر. یعنی کار ِ اوریجینال بکن. می تونی. اما یادت نره که اگه نوبل بگیری، باید بگی به همه که تو یه خبرنگاری که خبری از دل ِ نادیده ها آوردی. تشویق کن همه بیان از این گنج ها از من بگیرن. چرا نمی آین پس؟

دوستمون دارن
... محمد




Excerpt: If the almighty divine pulls Herself out of the nature, everything left in the darkness start fighting, biting and killing each other.