۱۳۸۷ اردیبهشت ۶, جمعه

به یادبود سالروز کوچ شاعر رنگ ها



در اتاق خلوت پاكي در روي صندلي نرم پارچه اي نشسته و مي خواهم در سايه هاي وهم خيال خود بخزم.
خيال مي كنم در آبهاي جهان قايقي است و من مسافر اين قايق هزار هاست سرود زنده دريانورد هاي كهن را به گوش روزنه هاي فصول مي خوانم و پيش مي رانم.مرا سفر به كجا مي برد؟ چشمانم را در ويرانه خوابم گشودم و من تنها بودم

دلم گرفته.دلم عجيب گرفته. به يك چيز فكر مي كردم ، كجاست سمت حيات؟كجاست سمت مرطوب حيات؟ و همين حرف در تمام سفر پنجره خوابم را به هم ميزد.

مردمان را ديدم ،شهر ها را ديدم؛آب را خاك را نور را ظلمت را ديدم. چيز ها ديدم در روي زمين،كودكي ديدم ماه را بو مي كرد.كنار راه سفر كودكان كور عراقي را ديدم كه به خط لوح حمورابي نگاه مي كردند.شاخه ها پژمرده، سنگ ها افسرده است.رود مي نالد، جغد بر كنگره مي خواند.لاشخورها از هوا تك تك فرود مي آيند.تيرگي مي آيد. دشت مي گيرد آرام.كوه خاموش است.سكوت بند گسسته است.رنگ شب بي حرف مرده است.

من بجا ماندم در اين سو.شسته ديگر دست از كارم. تنها بودم. پاي ني زاري ماندم، باد مي آمد .گوش دادم .

چه كسي با من حرف مي زد؟ ايستادم تا دلم قرار گيرد.

دستي بر دوشم كشيده شد.برگشتم عارفي ديدم در باغ عرفان . رفته از پله مذهب بالا، رفته تا ته كوچه شك، تا هواي خنك استغنا .

لبهايش از سكوت بود.گفت بيناي ره گم كرده ،چرا گرفته دلت ؟ مثل آنكه تنهايي؟چقدر هم تنها!

گفتم ياري كن و گره زن نگه ما و خودت باهم. ما چنگيم هر تار از ما دردي،سودايي.زخمه كن از آرامش نا ميرا، ما را بنواز. خود را در ما بفكن. هر سو مرز هر سو نام. رشته كن از بي شكلي. گذران از مرواريد زمان و مكان باشد كه بهم پيوندد همه چيز، باشد كه نماند رمز كه نماند نام. روح من كم سال است. روح من گاهي مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد.كجاست سمت حيات؟

آيا حيات غفلت رنگين يك دقيقه حواست؟دلم گرفته ، دلم عجيب گرفته است. نمي دانم كه چرا مي گويند: اسب حيوان نجيبي است، كبوتر زيباست. چرا در قفس هيچ كسي كركس نيست. گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد?

گفت آهنگ تاريك اندامت را شنيدم. خيال مي كنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي. چشم ها را بايد شست. جور ديگر بايد ديد. ساده باشيم . كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ .كار ما شايد اينست كه در افسون گل سرخ شناور باشيم. پشت دانايي اردو بزنيم و هيجانها را پرواز دهيم. هميشه با نفس تازه راه بايد رفت و هميشه قشنگ بايد ديد.
پرسيدم قشنگ يعني چه؟
گفت قشنگ ، تعبير عاشقانه اشكال و عشق سفر به روشني اهتزاز خلوت اشياست . و عشق صداي فاصله هاست.صداي فاصله هايي كه غرق ابهامند.
گفتم :بيا و ظلمت ادراكم را بحيات به زندگي چراغان كن.

گفت: زندگي رسم خوشايندي است.زندگي بال و پري دارد به وسعت مرگ .پرشي دارد اندازه عشق. زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است. زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد. زندگي ضرب زمين در ضربان دلها. زندگي هندسه ساده و يكسان نفس هاست. زندگي تر شدن پي دز پي.زندگي آب تني كردن در حوضچه اكنون است. زندگي مثل يك بارش عيد مثل صفي از نور مثل حوض موسيقي است.زندگي قطره اي است نوسان در دريا.زندگي صداي زنگ قافله هاست.

اكنون دارم مي شنوم. روح من در جهت تازه اشيا جاري است .من صداي نفس باغچه را مي شنوم. من صداي قدم خواهش را مي شنوم . صداي باد مي آيد .ناگهان طرح چهره اش از هم پاشيد و غبارش را باد برد. گويي كه اصلا نبوده است . ومن هنوز ايستاده ام

گوش كن جاده صدا مي زند از دور قدم هاي مرا . همان عارف است كه مرا مي گويد: بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه عشق تر است.

بايد بلند شد و در امتداد وقت قدم زد .بايد دويد تا ته بودن.

زندگي خالي نيست مهرباني هست ،سيب هست ايمان هست ،
آري تا شقايق هست زندگي بايد كرد



Excerpt: Sohrab Sepehri (October 7, 1928 - April 21, 1980) was a notable modern Persian poet and a painter.He was born in Kashan in Isfahan province. He is considered one of the five most famous modern Persian (Iranian) poets who have practised "New Poetry" (a kind of poetry that often has neither meter nor rhyme). Sohrab Sepehri is also one of Iran's foremost modernist painters.Hi was a restless soul that just wants to live as close as possible to the nature, where he is able to find God. Here is a part from Sepehri’s “Wayfarer”:
Wherever I am, let me be!
The Sky is mine.The windows, the mind, the air, love, earth, are all mine.
What does it matter if mushrooms of nostalgia grow from time to time? "