۱۳۸۷ اردیبهشت ۶, جمعه

قاصدک



امروز احساس میکنم در یگانه کانون رهایی ایستاده ام ، تنها نقطه آرامش جهان ،
حس میکردم آبی ترین دریا و امن ترین ساحل ها جای من است .
درست همانند سرمازده ی تازه از راه رسیده ای که دستانش را و پیکرش را در سرخی آتش سوزاننده ای ، گرم میکند .
دیگر چیزی مرا نمی شکست ، خرد نمی کرد ...

گویی در حال جمع شدن بودم . احساس میکردم قطعه های وجودم از هر گوشه جهان مثل پازلی به هم وصل میشود و دردی جانگداز اما شیرین را در من به جا میگذاشت ، شاید دردی بود که در هنگام اتصال ِ تکه های پیکره ام و از پیوستنی آرام در رگهایم باقی می گذاشت ، اما هر چه بود زیبا بود و عجیب ...


هر بار مبخواهم به سراغ او روم به ناچار باید تکه های روحم را که در همه جا، جا گذاشته ام پیدا کنم
تا در آن جریان زیبا مثل تکه های فلز ذوب شوند و دوباره جمع شوم و یکی شوم ...باید خودم را پیدا کنم ...


نمی دانم شاید نباید ازآرامش نام ببرم زیرا هیجان و درد، همراه نشاط و طرب در انتهای شگفتی و عظمت ، فقط حیرانی را برایم به ارمغان می آورد و آنجاست که مات و مبهوت در اوج باور و یقین تسلیم میشوم

چشمانم دوردستها را مینگرد و لبانم رازی پنهان را در خود به جا خواهد گذاشت و فقط نگاه میکنم ...
و اما نهایت لذت من و انتهای آرزویم پرواز است ، زیرا پرواز را انتهایی نیست .
همچون قاصدکی کوچک خود را به دستان نسیم میسپارم که هیچ لذتی بالاتر از این نیست

و انگار در جستجوهایم به دنبال کسی میگردم ، او که گوهر گرانبهای خود را در زندان تاریک و محزون من از قصد جا گذاشت تا دل خوش دارم و این خاطره کمرنگ هر روز درذهنم مرور میشود اما ذهنم یاری نمیکند ، قلبم گواهی میدهد . کسی در قلبم میگوید : یک چیز بیشتر برای دانستن وجود ندارد ، یک چیز بیشتر برای یافتن و فهمیدن نیست ، فقط یک چیز ! آری میفهمم چه میگوید !


پس باید برای او آواز خواند ، باید زندگی کرد ، برا ی او باید نگاه کرد ، سه تار زد ،

برا ی او باید شعر گفت ، باید گریه کرد و لبخند زد
برای او باید راه رفت و پرواز کرد
برا ی او باید بیدار شد ، مهربانی کرد ، دوست داشت ، حتی باید عاشق شد
باید عاشق شد .و گذشت ...

با هیچ کس نشانی زان دلسِتان ندیدم

یا من خبر ندارم ، یا او نشان ندارد...