۱۳۸۷ خرداد ۲۷, دوشنبه

چيزي شبيه زندگي


صبح با آواز پرنده ناشناسي از خواب بيدار ميشم . تا حالا صداش رو نشنيدم ،‌اما به طرز عجيبي گيرا و قشنگه ،‌از پنجره بيرون رو نگاه ميكنم شايد اثري ازش ببينم ،‌اما هيچي نمي بينم ، هنوز آوازش رو ميشنوم و دقايقي بعد ...فكر ميكنم پر زد و رفت .
با خودم فكر ميكنم حتي نايستاد تا ازش تشكر كنم يا اصلاً براش مهم بود كسي آوازش رو بشنوه يا نه ؟
اين پرنده كوچولو ، اومد لب پنجره ،‌آوازش رو سر داد .بعد هم پر زد و رفت ...

ساعت 7 صبح ِ يك روز بهاري .توي كوچه قدم ميزنم ، كوچه خلوت و تميزه ، معلومه كه همين الان جارو خورده .خنكاي صبح همراه قطرات ريز بارون به صورتم ميخوره ،‌چشمامو ميبندم ...چه لذتي داره ...از پيچ سر كوچه كه رد ميشم ،‌پيرمرد رو ميبينم كه داره آروم آروم برگها و گرد و خاك رو جارو ميكنه ، جلوتر كه ميرم صداي زمزمه اش رو ميشنوم ...ببار اي بارون ببار ...با دلم گريه كن خون ببار ..به سرخي لباي سرخ يار ...به ياد عاشقاي اين ديار ...بهر ليلي چو مجنون ببار اي بارون ...
با خودم فكر ميكنم: حتماً صبح قبل از اينكه خورشيد بزنه بيدار شده تا الان همه ي كوچه رو پاك ِ پاك كرده .
چند تا بچه و نوه داره و آيا حقوقش كفاف زندگيش رو ميده ؟.زندگي بهش سخت ميگذره يا نه ؟
يه اين فكر ميكنم كه چقدر دلش زنده س كه توي اين تهرون آلوده و كثيف اينطور طبعش لطيف مونده و هنوز هم موقع كار ، اونهم كاري به اين سختي و طاقت فرسايي زير لب آواز ميخونه
.بهش ميگم : خدا قوت .ميگه : سلامت باشي جوون . و من لبخند ميزنم .


سر كار همه چي مثل هميشه س ،‌همون كارا ،‌همون آدما. از فكر پرنده و اون پيرمرد بيرون نميام ، نشستم پشت ميز و دستم ُ زدم زير چونه ام و به زهرا خانم كه داره گردگيري ميكنه و وسايل آزمايشگاه رو مرتب ميكنه نگاه ميكنم .ازش ميپرسم : زهرا خانم ! به نظرت زندگي قشنگه ؟
ميگه : بايد قشنگش بكني مادر جان . يادم مياد كه برام گفته بود تو پرورشگاه بزرگ شده و هيچ وقت مادر نداشته و دقت كه ميكردم ، هر موقع ميخواست با صميميت با كسي حرف بزنه مامان جان صداش ميكرد . بهش ميگم :‌سخته ؟ ميگه : آره . گاهي دستم درد ميگيره
. آروم ميگم : منظورم زندگي بود .
ميشنوه و ميگه : خب همينا زندگيه ديگه .
ميگم : آره راست ميگي .

دلم گرفته ، عصر موقع برگشت به خونه تصميم ميگيرم كمي راهم رو دور كنم تو پارك قدم بزنم .بدون هدف راه ميرم ،‌چشمم به پسر بچه اي ميافته كه داره واكس ميزنه ، به نظر پنج –شش ساله مياد . يه عالمه واكس و برس و چند جفت كفش جلوش گذاشته و يكي از كفش ها رو با دقت تموم داره واكس ميزنه. روي نيمكت كناري ميشينم و نگاش ميكنم ، حواسش بهم نيست ،‌اشعه هاي تند آفتاب به سر و صورتش ميخوره و حسابي عرق كرده ، هر از چند گاهي با دستمال سياه و خاكيش عرق پيشاني اش رو پاك ميكنه و موهاي لخت قهوه ايش رو از صورتش كنار ميزنه ،‌خوب تماشايش ميكنم ، صورتش از گرما سرخ شده و چشمهاش ،‌وقتي يكدفعه نگاهم كرد ؛ چقدر معصوم بودند. تو چهره اش رنج و سختي موج ميزد.
بهش لبخند زدم ،‌نگاه غريبي بهم ميكنه و دوباره سرگرم واكس زدن ميشه
.با خودم ميگم : خيلي زوده براش كه توي پنج سالگي بفهمه زندگي چقدر سخته ، خيلي زوده...و شانه هاش برا ي حمل اين بار چقدر كوچك هستند .ميرم از بوفه كناري دو تا بستني ميخرم ،‌كنارش روي جدول ميشينم .
ميگه : واكس ميخواي بزني ؟
ميگم : نه ! بستني ميخوري ؟
با ترديد و شك و كمي اخم بهم نگاه ميكنه . حتماً فكر ميكنه نسبت بهش احساس ترحم دارم .نمي دونم تو كله ي كوچيكش چي ميگذره .عينك آفتابي ام رو بر ميدارم و مستقيم به چشمانش نگاه ميكنم لبخند ميزنم و بهش ميگم : بيا با هم بستني بخوريم ، تو اين گرما حال ميده !
خنده اش ميگيره و بستني رو ازم ميگيره و با هم شروع ميكنيم به ليس زدن بستني قيفي هامون .
يه كم سر به سرش ميذارم .ميگم شبيه عمونوروز شدي .ميپرسه : عمو نوروز كيه ؟ و من براش تعريف ميكنم كه عيد چيه ؟ عمو نوروز كيه ؟ برا ش داستان ننه نقلي رو ميگم كه وقتي تو زمستون گردنبندش پاره ميشه مرواريداش از آسمون ميريزه زمين و برف ميشه ....
ديگه بفهمي نفهمي با هم رفيق شديم برام از مادرش ميگه كه مريضه و اينكه افغاني هستند و نمي تونند مادرشون رو ببرن بيمارستان و نمي تونه مدرسه بره .ميگه دوست دارم برم مدرسه خوندن نوشتن ياد بگيرم .
بهش ميگم مطمئنم ميتوني بري . از خواهرش ميگه كه گليم ميبافه تا خرج زندگيشون رو در بياره .
موقع خداحافظي بهش ميگم : شايد دوباره همديگه رو تو پارك ببينيم و دستم رو تكان ميدم ،‌هنوز چند قدمي بر نداشتم كه بلند صدا ميزنه : خانم !. برميگردم .
ميگه : هر موقع خواستي، كفشاتو بيار واكس بزنم
.ميگم : باشه . ولي كفشام سفيده ، واكس سفيد داري ؟ و زود صورتم رو بر ميگردونم تا اشكامو نبينه .
عينكم رو به چشمم ميزنم و تند تند قدم برميدارم .

دلم شاد شده .شادي دل ِ اون پرنده ي خوش آواز ،‌پيرمرد زنده دل و دوست تازه ي كوچولوم دل ِ من رو هم شاد كرده
.با خودم فكر ميكنم زندگي چقدر سخته و چقدر آسون . چقدر دور و چقدر نزديك ...

3 نظر:

Anonymous گفت...

پرنیان عزیز،خیلی وقت بود که اینطوری ننوشته بودی. دلم برای نوشته هات تنگ شده بود!! ممنون

Milad گفت...

باور کن
رویای زندگی چندان تیره و تار نیست که برخی حکیمان ِ گریان گفته اند؛
گاهی کمی باران ِصبحگاهی از یک روز خوش و دلپذیر خبر می دهد.
گاهی ابرهای غم آلود، آسمان را می پوشانند،
اما همه ناپایدار و گذرانند.
اگر با رگبارهای تند گلهای سرخ شکفته می شوند،
چرا باید از ریزش باران و غرش رعد شکوه و شیون کرد؟
لحضه های آفتابی ِ زندگی شتابان می گذرند؛
تو با سپاس و شادی
لحضه ها را همچنان در پرواز دریاب و شادی کن.

شارلوت برونته
ترجمه:دکتر قمشه ای

مرسی پرنیان، زیبا و لطیف و واقعی بود!

مهزاد گفت...

و ما یستوی الاعمی و البصیر و هرگز نابینا و بینا یکسان نیستند 57 غافر
چه تجربه فوق العاده ای. وقتی نوشته ات رو خوندم انگار که یعنی انگار نه واقعا آدم یه دنیای دیگه در نهایت زیبایی و لطافت رو لمس میکرد. ممنون برای این همه لطافت بیا بوست کنم(;