۱۳۸۷ مرداد ۱, سه‌شنبه

جوانمرد

زمين و زمان را ميگردم در جستجوي جوانمرد .كاروانسراهاي خشتي و جاده هاي سنگي و كوچه هاي خاكي را ميگردم در جستجوي جوانمرد .سر ِ محله ها و زير گذر بازارچه ها و گود ِ زور خانه ها و پستوي خانه ها را ميگردم در جستجوي جوانمرد .
حجره پيشه وران و خانقاه صوفيان و خيمه سپاهيان را ميگردم در جستجوي جوانمرد
ميگردم و ميروم ، آنقدر، تا به عياران رسم ،‌نه اين به اين عيار كه معنايش چابك و چالاك است ، به آن "ايار" ميرسم كه نامش از يار مي‌آيد و مرامش از ياري .شگفتا كه اين جوانمرد تا كجاها دور رفته است ...
***
و اما اين جوانمرد ، جوانمرد اين دفتر و جوانمرد اين خطوط ،‌نه عيار است و نه راهزن ، نه زنجير مي گسلاند و نه معركه ميگيرد ،‌نه بساط انداز است و و نه مداح و نه داستان پرداز .نه كاكا رستم است و نه داش آكل .
اين جوانمرد اما جوانمردي ديگر است . هم زن است و هم مرد ، هم كودك است و هم كهنسال .
اين جوانمرد شايد مردي هزار ساله است يا نوزادي كه هنوز زاده نشده است .
اين جوانمرد شايد چوپاني باشد كه چارق خدا رامي دوزد و شايد طبيبي باشد كه با دستهايش معجزه مي آفريند .
اين جوانمرد شايد پيرزني است در همسايگي شما و شايد مادري ست كه تو فرزند اويي .
اين دفتر اما به ياد او روايت شد . به ياد او كه در بي باكي ،كّر و فّري ،داشت .
به ياد ابوالحسن خرقاني همان كه عطار او را بحر اندوه ،‌راسخ تر از كوه ، آفتاب الهي وآسمان نامتناهي خوانده است .
زندگي اش به افسانه آغشته است و تا مرز اسطوره پيش رفته است ،‌و چه بسيار كرامتها كه از او گفته اند :‌
اينكه بر شيري سوار ميشد و اينكه مار كمندش بود و اينكه بيل بر خاك ميزد و زر بيرون مي آمد ! و اينكه ..
چه حقيقت باشد اينها چه مجاز ،‌چه بها دارد ؟
كرامت زيستن او بود و شيوه ي انديشيدن و رويارويي اش با جهان و مردم و خداوند .

***
و اما روايت هشتم از اين كتاب :
مردي به زيارت ميرفت .جوانمرد به او رسيد و پرسيد : كجا ميروي ؟
مرد گفت : به زيارت ميروم ،‌به دياري.
جوانمرد گفت : چه ميخواهي و چه طلب ميكني از زيارت ؟
مرد گفت : خدا را طلب ميكنم
جوانمرد گفت : خداي ديار خود را چه كرده اي كه به ديار ديگر در طلبش ميروي؟
پيامبر ما را گفت : علم را به چين باشد جستجو كنيد اما نگفت برا ي جستجوي خدا نيز بايد به جايي رفت .
چوانمرد ميرفت و با خود ميگفت : مردم خدا را در مسجد م يجويند و ما هر جا ميرويم مسجد است . مردم مباركي را در ماه رمضان ميج.يند و ما ماه هايمان همه رمضان است . مردم عيدشان آدينه است و ما هر روزمان عيد است و آدينه .
***
روايت هفتم
شراره اي بر جامه ي مرد نانوا افتاده بود . بيتاب شده بود و تقلا ميكرد تا خاموشش كند .جوانمردي ار آن حوالي ميگذشت ،‌نانوا و تقلايش را ديذ .آهي كشيد و ايستاد و به درد گفت :
افسوس ! سالهاست كه آتش خودخواهي و آتش حسد و آتش ريا در دلمان افتاده است و هيچ تقلا نمي كنيم تا خاموشش كنيم .اين شراره جامه مان را خواهد سوخت .آن اتش اما جانمان را مي سوزاند ،‌جانمان را و ايمانمان را
***
روايت ششم
كسي بود كه مدام به حسرت ميگفت : كاش زودتر زاده شده بودم .كاش پيامبر را ديده بودم ،‌كاش به خدمت رسول رسيده بودم .
جوانمرد به او گفت : هنوز هم روزگار رسول خداست و هنوز هم عصر پيامبر است .اگر روز را به شب آري و كسي را نيازرده باشي آن روز را تا شب با پيامبر زندگي كرده اي ولي اگر هزار نماز كني و هزار حج بگذاري و كسي رابيازاري نه خدا تو را دوست خواهد داشت و نه پيامبرش و هيچ طاعت از تو مقبول نخواهد بود
**
روايت پانزدهم
آن مرد طبيب بود و ميگفت : جهان بيمارستاني است بي سر و سامان .هر كس بيماريي دارد و هر كس دوايي مي خواهد .هزاران هزار بيماري ، افسوس ،‌اما هزارن هزار دوا را چطور ميتوان يافت ؟
جوانمرد اما گفت : ما همه تنها يك بيماري داريم : خواب ؛ و دوايي نيست جز بيداري .
بيدار شويم تا جهان بيمار نباشد
------------------------------------------------
ا زكتاب جوانمرد نام ديگر تو
نوشته : عرفان نظر اهاري

2 نظر:

Mehrsa گفت...

چقدر «خوب بودن» خوب است!

azadeh گفت...

ممنون.استفاده كردم.