۱۳۸۷ مرداد ۳, پنجشنبه

عسل


از کودکی عسل را بسیار دوست داشتم. این، شاید یک قطعه خیال خالص چسبندهِ شیرین طلایی رنگ بود. کودکان کم سال، قدرت انتخاب ندارند...
یک قطعه خیال خالص طلایی به نام عسل را دوست داشتم، و بعدها این دوست داشتن خیالی گرفتارم کرد.
زمانی عسلی خریدم که عسل نبود. دلم شکست. برانگیخته شدم. در به در دنبال عسل اصل گشتم، نیافتم. عسل فروشان، پیوسته فریبم می دادند. عسل فروشان چیزی را می فروختند که "مثل" عسل بود. دلم، بیشتر شکست. دلم برای کودکی هایم سوخت. دلم برای خلوصم سوخت. نمی خواستم از کودکی تا نوجوانی، تا جوانی تمام، چیزی را با لذت، یک لقمه هر صبح، در دهان نهاده باشم که دروغ بوده باشد. هرجا که رفتم، حتی کنار بسیاری از کندوها، عسل راست نیافتم، و زنبوران بیشماری را افسرده و متاسف یافتم، و گریستم.

برای ساختن یک جهان جعلی، که در آن هیچ چیز، همان چیزی نباشد که باید، گروهانی از آدمها، سرسختانه تلاش کرده اند. و ایشان، به احترام همین تلاش جان فرسای غول آسای کمرشکن، دمی به صداقت باز نخواهند گشت. دمی.


بخشی از کتاب "یک عاشقانهِ آرام" اثر مرحوم نادر ابراهیمی