۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه


شکی نیست که کتاب شازده کوچولو جز بهترینهای ادبیات دنیاست ولی از بین قسمتهاش با اینکه خیلیها اون قسمتهای معروفش رو بهترین قسمتش میدونن من از این قسمتش خیلی خوشم میاد . از دستم در رفته چند بار این تیکه رو خوندم .

روز پنجم باز سرِ گوسفند از یک راز دیگر زندگی کوچولو سر در آوردم. مثل چیزی که مد‌تها‌ تو دلش بهش فکر کرده باشد یک‌هو بی مقدمه از من پرسید:-گوسفندی که بته ها را بخورد گل ها را هم می‌خورد؟-گوسفند هرچه گیرش بیاید می‌خورد.-حتا گل‌هایی را هم که خار دارند؟-آره، حتا گل‌هایی را هم که خار دارند.-پس خارها فایده‌شان چیست؟
من چه می‌دانستم؟ سخت گرفتار باز کردن یک مهره‌ی سفتِ موتور بودم. از این که یواش یواش بو می‌بردم خرابیِ کار به آن سادگی‌ها هم که خیال می‌کردم نیست برج زهرمار شده ‌بودم و ذخیره‌ی آبم هم که داشت ته می‌کشید بیش‌تر به وحشتم می‌انداخت.-پس خارها فایده‌شان چیست؟
شهریار کوچولو وقتی سوالی را می‌کشید وسط دیگر به این مفتی‌ها دست بر نمی‌داشت. مهره پاک کلافه‌ام کرده بود. همین جور سرسری گفتم که:-خارها به درد هیچی نمی‌خورند. آن‌ها فقط نشانه‌ی بدجنسی گل‌ها هستند.-نه ! و پس از لحظه‌یی سکوت با یک جور عصبانیت درآمد که:-حرفت را باور نمی‌کنم! گل‌ها ضعیفند. ساده اند. سعی می‌کنند یک جوری تهِ دل خودشان را قرص کنند. این است که خیال می‌کنند با آن خارها چیزِ ترسناکِ وحشت‌آوری می‌شوند...
لام تا کام به‌اش جواب ندادم. در آن لحظه داشتم تو دلم می‌گفتم: «اگر این مهره‌ی لعنتی همین جور بخواهد مقاومت کنه با یک ضربه‌ی چکش حسابش را می‌رسم.» اما شازده کوچولو دوباره افکارم را به هم ریخت:-تو فکر می‌کنی گل‌ها...
- نه ولله ، نه !من هیچ فکری نمی‌کنم! همینطوری یک چیزی گفتم . آخر من کارهای جدی تری دارم .
هاج و واج نگاهم کرد و گفت:-کارهای جدی!
مرا می‌دید که چکش به دست با دست و بالِ سیاه روی چیزی که خیلی هم به نظرش زشت می‌آمد خم شده‌ام.- تو هم مثل آدم بزرگ‌ها حرف می‌زنی ها!از شنیدنِ این حرف خجل شدم اما او همین جور بی‌رحمانه ادامه داد:-تو همه چیز را به هم می‌ریزی... همه چیز را با هم قاطی می‌کنی!حسابی از کوره در رفته‌بود.
موهای طلایی طلائیش توی باد می‌جنبید.-من سیاره ای را سراغ دارم که یک مرد سرخ چهره توش زندگی می‌کند. او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستاره‌ را تماشا نکرده هیچ وقت کسی را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: «من یک مرد جدّی هستم! یک مرد جدّی! » از غرور به خودش باد کند. ولی آخر ، او آدم نیست، یک قارچ است!-یک چی؟-یک قارچ!
حالا دیگر رنگش از فرط خشم مثل گچ سفید شده‌ بود:-هزاران سال است که گل‌ها خار می‌سازند و با وجود این هزاران سال است که برّه‌ها گل‌ها را می‌خورند. آن وقت هیچ مهم نیست آدم بداند پس چرا گل‌ها واسه ساختنِ خارهایی که هیچ وقتِ خدا به هیچ دردی نمی‌خورند این قدر به خودشان زحمت می‌دهند؟ جنگ میان برّه‌ها و گل‌ها هیچ مهم نیست؟ این موضوع از آن جمع زدن‌های آقا سرخ‌روی شکم‌گنده مهم‌تر و جدی‌تر نیست؟ اگر من گلی را بشناسم که تو همه‌ی دنیا تک است و جز رو سیاره خودم هیچ جای دیگر پیدا نمیشه و ممکن است یک روز صبح یک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بی این که بفهمد چه‌کار دارد می‌کند به یک ضرب پاک از میان ببردش چی؟ یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟ اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که توی هزاران و هزاران ستاره فقط یک دانه ازش هست برای احساس خوشبختی همین قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: »گل من یک جایی میان آن ستاره‌هاست»، اما اگر برّه گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام آن ستاره‌ها خاموش بشوند. یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟دیگر نتوانست چیزی بگوید و ناگهان هِق هِق کنان زد زیر گریه.
حالا دیگر شب شده‌ بود. اسباب و ابزارم را کنار انداخته‌بودم. دیگر چکش و مهره و تشنگی و مرگ به نظرم مضحک می‌آمد. رو ستاره‌ای، رو سیاره‌ای، رو سیاره‌ی من، زمین، شازده کوچولویی بود که احتیاج به دلداری داشت! به آغوشش گرفتم مثل گهواره تابش دادم بهش گفتم: «گلی که تو دوست داری درخطر نیست. خودم واسه گوسفندت یک پوزه‌بند می‌کشم... خودم واسه گلت یک تجیر می‌کشم... خودم...» بیش از این نمی‌دانستم چه بگویم. احساس می کردم خیلی ناشی هستم . نمی‌دانستم چه‌طور دوباره دلش را به دست بیآورم در کجا به او برسم... وه که چه اسرارآمیزاست دنیای اشک!

1 نظر:

Mohammad گفت...

این بهترین قسمت ِ داستان ِ شازده کوچولو ه. ممنون از یاد آوریت.