۱۳۸۷ شهریور ۶, چهارشنبه

آزتك خداي باران ِ سال ها پيش ِ مكزيك

من كه چيزي نگفتم. توهيني نكردم. فقط نرفتم، بعد از دو سال خشكسالي، دعا كنم پاي خداي آزتِك. تو مكزيكو سيتي من كه تنها كسي نيستم غذا نمي بره براش. آخه چرا منو بايد قرباني كنين نامردا. اصلن اين چه خداي رواني ايه كه سر ِ بريده دوست داره تا توفان به پا نكنه.

همه ي اينها زير ِ سر ِ اون كفتاره كه بابابزرگم سانتياگوي دانا هميشه خردش رو مسخره مي كرده. آخه بابابزرگ هميشه اين كفتار و خداي دست سازش، همين آزتِك، رو هميشه دست مي انداخته و سوتي ازشون مي گرفته.

مارچلو اومده ميگه از شرق دريانوردها ابرهاي باران زا ديدن. مردم هم به هيجان اومدن. مي ترسن و خوشحالن. مي ترسن البته چون ممكنه توفان بشه. براي اينكه نشه دعا مي كنن. حالا فردا صبح هم مي خوان منو سر ببرن مقابل آزتِك. بابا من نمي خوام بميرم. فقط گناهم اينه كه نرفتم مثل بقيه به اين مجسمه غذا بدم. به جاش رفتم شروع كردم به چاه هاي عميق كندن. بعد از دو سال زحمت تازه هفته ي پيش به آب رسيدم كه يه هو همينكه خبر ِ به آب رسيدن ِ من به گوش ِ اين كفتار رسيد اومدن منو گرفتن و انداختن تو اين سياهي.

ماريا، آه عشق ِ من، اي كاش بدوني بايد چه كني. اي كاش صداي دلم رو بشنوي. برو به معبد و آزتك رو بشكن. بعد براي اينكه اين كفتار دوباره تئاتر در نياره و بعد از سه روز سياه پوش كردن ِ معبد بره و مجسمه ي آزتك ِ دومي رو نياره و خبر بده كه خداي باران دوباره خودش رو متولد كرده و از تناسخ بگه و .... به پابلو بگو با بچه ها برن كلك ِ اين كفتار رو بكنن.

فقط خدا كنه ابرهايي كه دارن ميان اتفاقي بي خيال نشن. اگه بعد از اين حادثه بارون بياد حقانيت ِ من ثابت ميشه. اما اگه نياد ...


نگهبان در ِ سياهچال را باز ميكنه و فرياد مي زنه: سانتياگو، بيرون، بايد بريم قربانگاه. لبخند ميزنه و ميگه: بوي بارون مياد ...

... محمد


Excerpt: An imaginary story about An Aztec brazier in the Templo Mayor Museum in Mexico City depicts Tlaloc, the god of rain.