۱۳۸۷ شهریور ۱, جمعه

بالاتر هم میتونی بری؟

نه! به هیچ وجه! اصرار می خوای بکن می خوای نکن. تاثیری نداره. من نمی خوام بمونم روی افکار ِ سابقم. ارزشش رو نداره از چیزی دفاع کنی که توی سختی تنهات میذاره. که چی بشه؟ عمرم رو که از تو دکه ی روزنامه فروشی نخریدم که بخوام پرش کنم از عکس های مهدوی کیا و بهرام رادان و این نقل قول و اون نقل قول. حتا دیگه نمی گم نه! چون نمی بینمت حتا اگه جلوی چشمم باشی و نیازی به تایید ِ تو نیست که نه ی من رو منطقی بدونی یا نه.

آدم دل به خدایی خوش می کنه که یاری کننده باشه. پس خدایی که توی 8500 کیلومتری زمین بود رو رها می کنم و افکارم رو پرواز می دم شاید به خدایی ورای منظومه ی شمسی برسم. کمی بالاتر. خدایی یاری کننده، با حال، امیدوار، شاد، آرام و صفاتی دیگه که حتا به مخیله هم الان نمی رسه. خدایی که توی صورت ِ امیدوار انسان های ایرانی و خارجی نفوذ داره. یه خدایی که فقط من باید حمال ِ توصیفش باشم حتا از 8500 کیلومتر بالاتر نمیره از ترس ِ اینکه مبادا منو گم کنه چی چی میتونه باشه!

وقتی خسته شدی از نومیدی خودت راه میفتی. فقط باید متنفر بشی از خدای نومیدت. خسته بشو از دست ِ خودت و افکار ِ عمیقت که هر کدومش از ترمز دستی ای بی اس بدتره. بیا از عمق بالا و سطحی که شدی روی جریان ِ رودخانه مثل برگی سبک راه بیفت. گیر نمی کنی. داری میری. جایی که جاشه خودت می فهمی با اراده ی خودت می فهمی رسیدی. البته آدم نمی رسه. همیشه کمی نزدیک میشه. یعنی کمی نزدیک تره شدی. می ایستی چند ماهی و تحصیلی و کاری و پولی و تجربه ای و بعد مثل برگ دوباره از چرخ زدن دست برمی داری و دوباره رود و تو و جدید ها.

... محمد



Excerpt: I enhance my imagination from God and replace my current immaginations with a higher God, who is more friendly. Be a leaf in river and move on.


3 نظر:

امیر گفت...

سلام،
چقدر خوبه محمد عزیز که این روزها بیشتر ماها رو شریک ِ حرف های زیبا و دوست داشتنیت می کنی..
حرف هات همواره نقش ِ توربوشارژر رو داشته برای تک تک ِ ماها..
دیگه اینکه دیشب یک دفعه ای به سرم زد که شب رو کنار ِ دریا سپری کنم.
روی شنها و در یک قدمی موج ها..
به این فکر می کردم که همجوار ِ چه موهبتب از جنس ِ آرامش هستم و از خودم دریغ اش می کنم..
هم طلوع ِ ماه رو شاهد بودم از افق ِ سمت ِ دریا و هم طلوع خورشید رو.
دنیایی از شناخت و انرژی هدیه ام شد دیشب تا سحر..

parnian گفت...

دوباره رود
دوباره برگ
دوباره تو

هر لحظه تو را تازه خدايي دگر است .

parnian گفت...

از شوق به هوا مي پرم، چون كودكي ام
و خوشحال كه هنوز
معماي سبز رودخانه،
از دور
برايم حل نشده است