۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه


من اونقدر وقتی دعوا میشه رو دوست دارم . نه دعوا و فحش کاری یا کتک کاری ، موقعی که دوتا دوست با هم دعوا میکنن بعد پته همو میندازن رو آب . اونقدر من میخندم . حالا قضیه انتخابات ما و رقابت بین کاندیداها شده همین .

قضیه اون بچه که بسم الله میگفت از روی آب رد میشد بره مدرسه رو که میدونی . دارم به اون بچه فکر می کنم اینکه وقتی وسط رودخونه بود پاهاش رو میذاشت روی سطح آب به چی فکر میکرده . میخوام بازم بهش فکر کنم الان توی ذهنم فقط همینه اینکه احتمال زیاد اون موقع به تنها چیزی که فکر میکرده مدرسه و مشقای نصفه نیمه اش بوده .
نمیدونم ، میخوام یه روز برم امتحان کنم ، فکر کنم بشه نه؟ فکر کنم بشه اگه اینکه با گفتن بسم الله میشه روی آب وایساد برام عادی شه .

2 نظر:

Mohammad گفت...

جالب بود مهزاد. جالب تر هم میشه.

پرنيان گفت...

خوب ِ كه عادي نشه مهزاد جون مثل هزار و يك معجزه اي كه هر روز برامون اتفاق ميافته و ديگه عادي شده برامون ... شايد يه روزي برسه كه ديگه دور از ذهن نباشه
فكر كردن بهش هيجان انگيزه