۱۳۸۸ فروردین ۹, یکشنبه

طلوع بهار


من تو را در تکرار واژه های هرروزه نمی شناسم
من تو را درمیان شمارش رکعتهایی که بین شان سردر گم میشوم نمی یابم
من تو را در میان انچه که بر زبان می اورم ولی در دل در اندیشه ای دگرم نمی بینم.

من تو را در جسارت جوانه های سبز و نو پا، سکنی گزیده بر شاخه های فرتوت و بی جان میبینم
من تو را در در تک تک شکو فه های صورتی امروزبال گشوده بردر خت پیر و ناامید دیروز ِحیاتمان می بینم
من تورا از عطر بهاری بهار می شناسمت .

آخ!تو میدانی وچه خوب میدانی چگونه و کی بهار را اغاز کنی انگاه که دلمرده از سرمای زمستان وسر درگم از خشکی درختان وخسته از خواب طولانی خرگوشهاییم تو می ایی می ایی با بهارت
اخ کاش می شد من نیزبا این جوانه ها وشکوفه ها دوباره از نو می شکفتم کاش میشد همچون درختان بخشیده می شدم و با تک تک شکوفه ها به نماز می ایستادم وبا طلوع بهار به ستایشت می ایستادم و با غروبش به درگاهت سجده می کردم و تا صبحدم دم نمیزدم که توبراستی سزاوار سجده های از غروب تا طلوعی

تو به من بیاموز اینگونه به نماز ایستادن را که من از اینگونه بودنم که هستم بیزارم
از هر روز دیدنت و نادیده گرفتنت گریزانم
از هیچ بودن و هیچ ماندنم بیمناکم

میدانم تو می مانی با من همینگونه مهربان که هستی تا صبورانه اندکی بیاموزیم چون تو بودن را

یا ارحم الراحمین


1 نظر:

ghazaleh گفت...

"از هر روز دیدنت و نادیده گرفتنت گریزانم
از هیچ بودن و هیچ ماندنم بیمناکم"

چه دعای به جایی بود بهار (: