۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

باد بهارهایم رابا خود برده


دلم نمیخواهد بگویم
ولی
ولی
.
.
تو از تکرارهر روزه لحظه های ناگفته من چه می دانی!
تو از افکار من ،غرق شده در دریای طو فانی فرداهایم چه می دانی!
تو از ناله های من، سر به فلک نکشیده، حبس شده در این هوای الوده سیاه چه می دانی!
تو از صدای هق هق گریه هایم سرازیر شده بر گونه های سوخته ام بخار شده در هوای غمگین غربت اتاقم چه می دانی !
تو چه می دانی ماهها درارزوی بوی بهار نشستن وبعد امدنش تکه تکه شدنش را زیر شلاق باران دیدن بدون اجازه دادنش به بوییده شدن چه دلخراش است!
تو چه می دانی دیدن نگاه خسته مادر ،چهره افتاب سوخته پدرو ازهمه بدتر دیدن لرزش ریز لبهاشان ترسان از دادن پاسخی به نگاه پرسشگر فرزندان چه سخت است!
تو چه می دانی ادم بودن چه سخت و بنده ماندن چه دشوار است!
تو چه می دانی زیبایی را دیدن و لمس کردن وپرواز دادن و لی همچنان گله مند بودن و ندیدن چه سخت است !
تو چه می دانی به حقیقتِ دانستن ِ تو ایمان داشتن و لی برای ارام گرفتن این دل ِ پر شِکوه، تنها نوشتن چه سخت است!
.
.
.
تو میدانی
توخوب میدانی گله هایم از سر نا توانی واشکهایم از سر پشیمانی است اری خوب میدانم با داناییت بزرگیت و مهربانیت می بخشی ام

راستی تو میدانی؟ تو میدانی چگونه باید با دست پر از بهار به دیدار پدر و مادرم بروم؟ این است که مرا اینگونه دیوانه کرده!
نه باد میخواهم نه باران! باد بهارهایم را با خود برده باران عطربهارم را با عطر خاک مخلوط کرده راه دوری است کمک میخواهم
تنهایم مگذار




Excerpt: sometimes you will understand you are so weak to do something for the peaple around even your parents so you just can complain to GOD about every things even the rain and wind that you liked before but dont worry GOD is so kind vent your feelinfg out and fly whit bloom
toward GOD