۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

انگار که برهنه روبه آفتاب وایساده باشی.

یه زمانی من عشق ِ خوندن تذکره الاولیا و احوال صوفیان و ریاضتها و داستانهاشون بودم
بایزید یه سیب قرمز و خوشگلی رو دید گفت چه سیب لطیفی ، نام خدا چهل روز از دلش رفت که نام مارا بر سیبی نهاده ای!؟حالا خدا عقده ای نبوده که بگه چون اینو گفتی من میرم از دلت ، قبلا هم حتما بایزید از این حرفا گفته بوده اما این دفعه بعد چهل روز فهمید قضیه از چه قراره و رفت یه مرحله بالاتر از اون بایزیدی که قبلا بوده. منم اون زمان کلی ذوق میکردم اَ..... عجب لطافت طبعی ، چقدر روح لطیفی دارند مردم.
الان که میخونم به نظرم احمقانه میاد ، چه سخت میگرفتن. بی خیال بابا.

یه دوست خراسانی بود میگفت چند سال پیش توی روستاش نزدیکای مشهد یه روز یه مشدی بابایی که همه توی روستا میشناختنش اومد توی مسجد قبل نماز ظهر گفت، حلالم کنید اگر حقی ضایع کردم . به من گفت امروز میای اومدم ازتون خداحافظی کنم. نمازشو خوند بعد دراز کشید رو به قبله ، مرد.
(:
انگار که برهنه روبه آفتاب وایساده باشی.