۱۳۸۸ فروردین ۳۱, دوشنبه

بیا بغلم!


از پله ها رفتم بالا الان رسیدم لب پشته بوم کتابخونه. وایسادم روی لبه خیلی اینجا خوشگله . نیومدم خودمو پرت کنم پایی ، آخه فکر نمیکنم مردن دردی رو از من دوا کنه . حالا اینا رو ولش کن اونقدر اینجا باحاله تا اون ته تا خود تپه های ورامین رو میشه دید اینور هم که البرز چسبیده بهت. این بالا که میای همیشه ساکته انگار سر و صدا فقط مال اون پایینه. خیلی مزه میده وقتی از درختا هم بلندتره قدت. روی لبه وایساده بودم چرخیدم پشت سرمو نگاه کنم یهو پام لیز خورد پرت شدم پایین. همه چی از جلوم تند تند رد میشد گنجشکه توی لونه اش زل زده بود بهم کلاغه هم کله شو آورده بود پایین منو نگاه میکرد. بعد یهو یه چیزی محکم خورد توی سرم دیگه کلاغه و گنجشکه رو ندیدم . فکر کنم یه کم مردم.

یه کم سرم گیج میرفت ، دیدم اقاهه اومده توی صورتم کم مونده دماغش بره توی چشمم ، خودمو کشیدم عقب اون دوستش اونطرف وایساده بود با تعجب منو نگاه میکرد. یه چیزی گفت همون جلوییه نمی فهمیدم چی میگه به یه زبونی حرف میزد منظورشو میفهمیدمها ولی نمیتونستم کلماتشو بفهمم. بازم یه چیزایی گفت ، ببین من اینی که گفتی رو نمیدونم ولی من فوتبال بلدم.
خدا و عزراییل رفتن توی یه تیم من و جبرئیل هم توی یه تیمیم . یعنی جبرئیل به غلام کور هم گفته زکی. توپ میاد سمت چپ میپره سمت راست خفه کرده منو. عزراییل خیلی با نمکه عین استاد اسدیه یه گلی به خودشون زد من فقط نشسته بودم میخندیدم. خدا توی دروازه اس فوتبال بلد نیست واسه اینکه دلش نشکنه گذاشتیمش توی دروازه. توپ افتاده جلو پام دارم میدوام عزرائیل رو تکل رفتم حالا تک به تک شدم با خدا. هی من میرم جلو هی اون میاد جلو میخوام تکل برمش پامو گرفت . ای نامرد! بومممم ...!
پاشو له شدم این زیر.


خدایا چقدر خوبه که میشه با تو شوخی کرد. چقدرخوبه که میشه با تو راحت بود. چقدر خوبه که تو میفهمی. خداهای دیگه خیلی بی شعور و بی جنبه ان کمتر از پروردگار متعال نمیشه بهشون گفت .
چقدر خوبه که تو اینطوری نیستی.

1 نظر:

خدا گفت...

آره دیگه ما اینیم!