۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۹, شنبه

براستی بهشت کجاست؟


من دیگر برای بودن در تک تک لحظه های زندگیم به دنبال دلیل نمی گردم
برای نبودنم در عمق وجود لحظه هایم بهانه نمی گیریم
از لذت بردن از تک تکشان نمی ترسم
تنهایی برایم بی معنی ترین واژه است چون اینجا که من نشسته ام مثل جاهای دیگر این جهان پر شده است از عطر بهار بعد این همه انتظار چون اینجا گل به رویم میخندد پرنده برایم اواز می خواند و تصور خوردن الوچه های سبز روی درخت دهانم را اب می اندازد ترشی اش در زیر دندانم دلم را می برد وچشمانم را تنگ می کند.

براستی بهشت کجاست؟

نسیم می وزد و مرا با خود به جشن شکوفه ها می برد
انجا شکوفه هایی که بر زمین افتاده بودندروی فرشی از گل و خاک نشسته اند و دور تا دور سایرین پای کوبی می کنند نه از افتادنشان غمگین و نه از سر به اسمان بودن انان شکوِه مند
وچه پر امید برای ماندن انان که ماندند اواز سر می دادند
ومن در میان این همه شکوفه، برهنه از هرگونه لطافت بهاری و پاکی ،شرمسار سر به زمین دارم زیرا به یاد ندارم بعد زمین خوردن هایم برای انانکه هنوز بر پا هستند اینگونه بی ریا ارزویی از ته دل کرده باشم

خدایا براستی بهشت کجاست ؟

بهشت با تمام نشانه ها و تلنگرهایش اینجاست که من چشم برانان بسته ام و اینگونه پشیمان در جشن این بهشتیان به عزا نشسته ام .

ای کاش می شد چون این شکوفه ها زندگی کنم تا در بهشتم بمانم