۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

جانستان همین بغل مغل هاست


* با یکی از دوستام حرف میزدم درباره اینکه کیا کنکور قبول شدند و رتبه شون چند شده و این سوالها. گفت خبر داری خواهر فلانی که بعد ۳ سال تازه امسال مجاز شده بود فوت کرده؟
یک دفعه ای خشکم زد. فکرشو بکنید یه دختری که فقط ۲۱ سالش هست فوت کرده. بعد از ظهری بعد از اینکه با خانواده اش عصرونه خورده، رفته اتاقش یه کم استراحت کنه و وقتی صداش کردن جواب نداده و بعدش بردنش بیمارستان و دکتر گفته این ۳ ساعته که فوت کرده. علت مرگ هم طبیعی بوده.

* داشتم فکر میکردم که مرگ چقدر به ماها نزدیکه و ما چقدر اونو دور میدونیم. چرا من فکر می کنم که حالا حالاها زنده ام و میتونم به آرزوهام برسم و اینقدر کار عقب افتاده دارم؟ میدونم در برابر خبر شنیدن مرگ، آدم خیلی ناراحت میشه، ولی نمیدونم چرا وقتی خبر مرگ یک جوون رو می شنوم بیشتر بر خودم میلرزم. چقدر فرصتهامون ممکنه کم باشه و چقدرم از این موضوع بیخبریم…

* پاشیم بریم یه کم حلالیت بطلبیم. به شخصه یکی از دردناکترین تصوراتی که دارم اینه که هنوزم کسی منو نبخشیده باشه، حتی بعد از مرگم. کلا زمان باعث میشه که آدم بزرگتر بشه و بیشتر ببخشه. خیلی از کسانی که شاید قبلا فکر میکردم هیچوقت فراموش نمیکنم، الان اصلا یادم نمیاد چی بود قضیه اش؟ ولی خوب نمیشه حکم قطعی داد. مسئله اینجاست به خیلی از آدمهایی که باهاشون ارتباط داشتم اصلا دسترسی هم ندارم و نمیدونم آیا ازم راضی بودن یا نه؟

* و کلا ناگهانی مردن، یک حقیقت دردناکه…

زهرا

بله، شاید کسی هست که اونقدر دلگیر شده از شما که حتا حاضر نیست بهت تلفن کنه. پاشو بهش تلفن کن. پاشو برو دیدنش. وقتی سلول های زنده ی تو دیگه نیازی به غذا نداشته باشن و بپوسن دیگه هیچ حرکتی نمی تونی بکنی، هیچ ...