۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

نوروز و خاطراتش


یادمه سال پیش نوروز در آخرین دقایق داشتم سفره ام رو حاضر می کردم....هوا تاریک شده بود که به فروشگاه حیوانات رسیدیم تا ماهی قرمز سفره مون رو بخریم. ماهی قرمز رو از توی انواع ماهی ها پیدا کردیم و از مسولش خواستیم که برامون دو تا بیاره. جالب بود که دختری که اون جا کار می کرد فکرد ما این رو برای مراسم پول جمع کردن برای عروسی می خوایم. برامون توضیح داد که اینجا بعضی ها رسم دارن که دوست و آشنا هاشون رو دعوت کنند و بابت شرط بندی سر قورت دادن ماهی قرمز پولی جمع کنند برای عروسی.

یادمه ماهی رو که داشتیم بیرون میبردیم دایم نگران بودم که توی سرمای منفی ده درجه یخ نزنه. تصور داشتن ماهی یخزده روی سفره خیلی خنده دار بود! برای همین اون رو زیر کاپشن مون جا دادیم. تا آخر شب مشغول جمع کردن سین های مختلف و چیدن سفره بودم. سبزه هم که نداشتیم، به جاش نهال کوچیک بید مجنون مون رو گذاشتیم که برگ های کوچیک سبزش تازه در آمده بود. قشنگ شده بود، با همون امکانات محدودمون.

با خستگی نشستیم سر سفره...با خودم فکر می کردم اینجا چه معنی داره آدم سر ساعت عید بگیره...

به هر حال سال نو رو جشن گرفتیم به روش خودمون. سال خوبی بود برای من، خدا رو شکر.
بهترین چیزی که دوست دارم روز عید اینه که بشینم با خانواده ام و از کارهایی بگم که کرده ام و موفقیت هایی که داشتم. دوست دارم مرور کردن گذشته رو و چیدن رویاهای اینده رو.


به امید یه سال عالی و پر برکت برای همه!
نوروزتون مبارک

راستی دلم می خواد امسال به جای ماهی قرمز ماهی آبی بگیرم... از اون خوشگل ها که باله های بزرگ دارن. خوبیشون هم اینه که عمرشون از ماهی قرمز بیشتره

:)

دوست دارم شما نویسنده یا خواننده وبلاگ رو دعوت کنم به یه بازی. چقدر عالی میشه توی این هفته آخر سال، خاطرات خوب سال پیش رو با هم سهیم بشیم. لطفا از خاطرات خنده دار و جالبتون بنوسید...مربوط به لحظه تحویل سال یا چیزی که در طول سال اتفاق افتاده. لطفا بنوسید حتی شده چند خط. به امید این که دل انسان غمگینی رو در این لحظه های آخر سال شاد کنید و لبخندی رو به لب ها بیارید.

منتظر نوشته هاتون هستم!

5 نظر:

محمد گفت...

عید که می شد موقع شیرینی و آجیل پیدا کردن های من بود توی فریزر! گاهی ساعت ِ 2 شب که میشد، یه موشی رفته بود توی فریزر و خرت و خرت می کرد! گاهی اونقدر شیرینی ها سفت بودن که نمی شد خورد یا مکیدشون. این بود که یکبار سماور رو نصف ِ شب روشن کردم و شیرینی رو انداختم تو کیشه فریز و کردمش توی آب ِ سماور. مامانم بیدار شد و گفت چی می کنی. منم گفتم چایی دلم می خواد! گفت چرا دلت درد می کنه، گفتم نه، دلم چایی می خواد. خوشبحتانه متوجه ِ دم ِ کیشه فریزر که از توی سماور زده بود بیرون نشد! دلم برای اون شیطنت ها تنگ شده، هر چند که الان در مقیاس ِ کلان تر تکرارشون می کنم! شیطنت های بزرگانه تر اما به همون اندازه شیرین. من بچه ای هستم که از بزرگی به اندازه ی بچگی لذت می بره. ممنون هدا برای مطلب شیرینت. شیرین کام باشی

ناشناس گفت...

ای دريغ از تو
اگر چون گل نرقصی با نسيم
ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دريغ از ما اگر كامی نگيريم از بهار
نرم نرمك می رسد اينك بهار
خوش به حال روزگار

نسرین بیمدار کاشانی گفت...

من خاطرات زیادی دارم از نوروز. پارسال موقع سال تحویل داداش کوچیکم پرید که شیرینی برداره و زد و تنگ ماهی را شکست. ماهی افتاد توی سبزه ها. منم پریدم و بی اینکه منتظر بشم کسی بهم بگه چه بکن ماهی را برداشتم و دویدم به سمت آشپزخانه. پام لیز خورد روی سنگهای آشپرخانه و افتادم و ناخن های تازه لاک زده ام رفت توی بدن ماهی. خوشبختانه ماهی زنده ماند و امسال هم نوروزمان را با همان ماهی برگزار می کنیم. نوروز همه شفاییها مبارک.

محمد گفت...

اون دادشتون رو امسال از میز دور کنید! چه خوب که مواظبش بودید و امسال هم داریدش. نوروز ِ شما هم مبارک!

ر گفت...

سلام
امیدوارم حال همگی خوب باشه
پیشاپیش سال جدید رو به همه ی دوستانم در شفا تبریک می گم
امیدوارم بهترین لحظات رو تجربه کنید
با آرزوی سلامتی و موفقیت برای شما دوستان عزیزم
شاد باشید.