۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

نفهمیدم تا نگشتم مادر


هر روز از کوچه هایی رد میشوم که بوی تو را می دهند .

روی دیوارهایی نقاشی میکشم که خشت خشت انرا توبرهم نهادی .

زیر اسمانی راه میروم که تو با ذوق بی نظیرت برایم رنگش می کنی از نیلی گرفته تا نارنجی و قرمزوسیاه حتی رنگ سیاهش راانقدر ماهرانه با قلموی ریزت و ان قوطی رنگ نقره ای گل باران کرده ای که بجای هراس از تاریکی مرا وادار به ستایشش میکند.

در زمان خستگی ام بر درختی تکیه میکنم که شاید بارها اب دادنش رافراموش کرده ام ولی تو هیچگاه باریدن برایش رااز یاد نبردی .

گاه از صدای چهچه بلبلی به وجد می ایم که تو خواندن رابه او اموختی .

من راه میروم با قدمهای گاه اهسته و گاه تند. از فصل ها میگذرم تا به سالی نو برسم درآرزوی نوشدن و نو ماندنی چون تو.

میبینی چطور همه چیز از توست ومن چطور گاه ابلهانه تو را از یاد می برم

در میان اینهمه از یاد رفتنها و بیاد اوردنها سردر گمی ها و بدنبال نشانه گشتنها هیچ شدن و تو را همه چیز دیدنها چیزی شدم ورای هر چیزی که دیده بودم وشنیده بودم

میمی شدم چون مادر.

هر چندهنوز ابتدای راه

ولی سپاسگذار

اه! نمیدانی چه زیباست

کودکت لبخندی برایت می زند ورای لبخندها چشمانش بدنبال توست تو را میخواند با زبان بی زبانش در اغو ش تو ارام میگیرد و صدای قلب تو ا زهمان اغازترین لحظه های زندگی اش اشناترین صداهاست برای او

دلم می گیرد هر بار که کاری برای او انجام می دهم باور کن لحظه ای نیست بیاد تو نباشم

قلبم میتپد، چشمانم پر اب است مو برتنم سیخ شده و دستهایم یخ زده چون میخواهم برای تو بنویسم

مادرم حرفی نیست لایق تو ولی نشانی است از دوست داشتن تو

تو پاکی بوی نان کنجد زده، خروش حرکت ابرهای اسمانی ،عطر بهاریِ بهار ،خلوص خاک باران خورده،شفافیت اواز گنجشککان همه را بهمراه داشتی و من بدنبال نشانه ای از خدا این سو و ان سو میدویدم

اری نفهمیدم تا نگشتم مادر

مهربانم مادرم تو را به پاکی لبخندهای کودکی ام قسم ت میدهم مرا ببخش اگر رنجاندمت گریاندمت ودل مهربنت راشکاندم .

دوستت دارم به اندازه عشق پاکی که کودکم به من دارد عشقی بدون هیچ چشمداشتی