۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

تاريكي تونل



يك روزي، پسري بود كه توانسته بود خودش را از يك تونل در حال ويراني نجات دهد.
او وقتي از تاريكي تونل بيرون آمد، ماه روشن را ديد و گفت: ”من ديگر به آن تاريك بر نمي گردم، من ماه درخشان و زيبا را دوست دارم“.

وقتي به آرامش رسيد.. از كوه لذت مي برد.. از نسيم آسمان آبي.. از سفيدي برف .. همه چيز مست كننده بود. همه چيز...

نگاه كرد .. شنيد كساني در تونل هستند كه نياز به كمك دارند. نمي شد ماند. مسؤوليت بصورت اختياري شكل گرفت. كمك. كمك. خدا ما را از اين تكانها و ترسها و شكستگيها نجات ده...

موسيقي را رها كرد و به آن جهنم برگشت. و اين عجيب ترين سفريست كه تا كنون كرده. سفري از آرامش به درد ِ عشق. خيلي جالب است كه انسان گاهي درد را از روي اختيار انتخاب مي كند تا همه را بسوي آرامش دعوت كند.

به درون تونل كه رسيد، نيازمندان را بيشمار ديد. همه چيز در حال فرو ريختن. دود و سرفه. تاريكي و ناله. وحشت و دعا..

با دست راه خروج را نشانشان داد.. كسي آنرا نمي ديد. هر چه به وضوح نوري كه از بيرون مي تابيد اشاره كرد، به عقلش بيشتر شك كردند.

پسر باز گشت و از دريچه بيرون آمد تا خود مطمئن شود و همان سرزمين آرام را ديد. دنيايي پر از نغمه و آسمان آبي. نسيم و بوي خوش گلهاي زميني. سفري از شك به اطمينان. پيش خود گفت: «به درك راه نمي برند به آرامش». اما دلش مي خواست همه در اين زيبايي سهيم باشند. حيف بود. اين همه ارامش و آنهمه نياز به ارامش. پس سعي كرد اطوار آرامش را خوب ببيند و سپس به آن تونل باز گشت. همه جا دود و لرزش و وحشت. سفري از اطمينان به تشويق.

اينبار براي مردم تونل موسيقي آسماني نواخت. آواز خواند. آسمان شد. آبي شد. آرام شد.. ماه شد و تابيد، اما حرف نزد و نصيحتي نكرد. همه مي پرسيدند: از اين فضاهاي آبي رنگ باز هم در جايي سراغ داري؟ از اين موسيقي هاي آرامش افزا كجا دارد؟ سازنده اش كيست و قيمت سي ديش چند است؟ از اين دايره هاي پـُر نور گنده كه بما نشان دادي كجا دارد؟ ...

جواب همه ي آن سؤالها يك اشاره بود. اشاره اي بسمت آن .......دريچه.

...محمد

نوشته شده در سال ۲۰۰۳


Excerpt: A post written in 2003 that resembles the situation of today's miners rescue in Chile. 

6 نظر:

پت گفت...

باورت می‌شه این متن را که دیدم پرت شدم به همون حدود 2002 -2003؟
سال 2و 3 لیسانس بودم

مونا رودگر گفت...

منم همینطور. این مطلب برام خاطره هایی را زنده کرد. اون موقع که این را خوندم مادرم بیمار شده بود و تصمیم گرفتم برم اراک برای دیدن مادرم. ممنون از وبلاگ خوبتون. مونا

شیما گفت...

شما آقا محمد چرا مطلب جدید نمی نویسید؟؟ الان خیلی وقته که مطالب آرشیوی از سال ها پیش خودتون رو می گذارید اینجا. اکثر خواننده های شفا هم این مطالب را سال ها پیش خوانده اند. مثال بارزش همین مطلب و همین دو کامنت بالا!!! الان فکر کنم چند سالی باشه که هیچ چیز جدیدی ننوشتید!! مگر گاهی و گداری. امیدوارم دلیلش بی انگیزگی نباشه و همیشه مطالب جدید از شما بخونیم. اخیرا همه نویسنده های شفا دچار کم کاری و بی انگیزگی شده اند. دلم همون طور که برای نوشته های جدید محمد تنگ شده برای نوشته های جدید مهزاد و پرنیان و غزاله و ... تنگ شده.
شیما

Majid گفت...

سلام

محمد جان لطفا قسمت پست مطلب رو برای من در وبلاگ فعال کن

می خوام بنویسم!

مجید

محمد گفت...

سلام پت عزیز. من نشانی وبلاگت رو یادم رفته. اگه میشه اینجا کامنت بذار. ممنون و زنده باشی.

سلام مونا خانم. ممنون از نظر لطفتون. منم خاطرات زیادی از شفا دارم.

سلام شیما خانم. فقط می تونم بگم من سعیم را همیشه می کنم که چیزی بنویسم که به درد خودم بخوره. ظاهرا اینطور که شما می گید با ننوشتن یا ۱) دیگه اوضاعم خراب شده و هیج حرفی درمانم نمی کنه! یا اینکه دردی ندارم. که البته دومی نیست. من بچه های دیگه رو نمی دونم اما توی این سال ها هم خیلی نوشتم. سعی می کنم هر چیزی کمکم کرد بنویسم. اما چیزی که شما گفتید برای من اینه که موقعشه که به خودم یه سری کمک ها بکنم.

... محمد

محمد گفت...

مجید جان نشانی جیکنامه ات رو بفرست.