۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

چند داستان ۱ دقیقه ای

Story elements

امروز خیلی بیکار بودیم. هوام بارونی. قرار گذاشتیم که بدون فکر کردن کسی موضوعی بگه و دیگری براش بلافاصله داستان امیدوار کننده یا خنده دار بسازه که ۱ دقیقه طول بکشه. بعد اونی که داستان گفته یک کلمه ی دیگه بگه و بغلیش همین طور ادامه بده. ناگهانی بودن و کوتاه بوده و امیدوار بودن معیارهای امتیاز هستن. داستان های مسخره؛ خنده دار؛ خوب و گاهی بی سر و تهی گفته شد از آدم برفی؛ مرده؛ اره؛ ... اینها داستان های منه

قطره

یه روزی که قطره بارون بود که از ابر جدا شد و خیلی می ترسید که به زمین بخوره و منفجر بشه. هر چی به زمین نزدیک تر می شد سرعتش بیشتر می شد. صدای ترکیدن دوستانش رو می شنید و نمی دونست چه حسی داره. فکر می کرد باید خیلی دردناک باشه. تا اینکه به نزدیکی ها نوک تیر چراغ برق محله ای رسید. دو اوج ترسیدن بود. چشم هاش رو بست. که ناگهان احساس کرد که روی چیز نرمی نشست و چند بار بالا و پایین شد و بعد ارامش. وقتی چشم هاش رو باز کرد دید روی یه برگ سبز نشسته و دور و برش کلی بچه قطره های شاد دارن روی شیارهای برگ سر سره بازی می کنن.

نوبت بعدی بچه کروکدیل بود

یه روزی یه بچه کروکدیل احساس کرد دهانش بو میده. به گنجشک کوچولو گفت میای دهان منو تمیز کنی و دندون هام رو مسواک کنی؟ گنجشک کوچولو قبول کرد. رفت نشست توی دهانش و نوک زد و نوک زد تا تمام مانده های غذا رو در بیاره و بندازه دور. بعد که دندون آخری رو تمیز کرد یه دفعه بچه کروکدیل طمع ورش داشت و دهانش رو بست. هر چی گنجشک داد زد که دهنش رو باز کنه نکرد. گنجشک های دیگه ای که دور و بر اونجا بودن و رو درخت ها نشسته بودن با دیدن این صحنه تصمیم کرفتن درس خوبی به بچه کروکدیل طماع بدن. این بود که همه با هم شروع کردن به حمله به سمت بچه کروکدیل تا اینکه تمام روی بدن بچه کروکدیل از جای نوک های گنجشک ها زخمی شد و برای خلاصی دهانش رو باز کرد.  گنجشک کوچولو پرواز کرد و رفت روی درخت نشست.

نوبت بعد ۳۰ ثانیه وقت داشتیم چون نیمه نهایی بود! دکمه

یه روزی یه دکمه بود که خیلی تنها بود. روی یه پیرهن زندگی می کرد که اون پیرهن هیج دکمه ی دیگه ای نداشت. صاحب اون پیرهن یه مردی بود که همیشه داد می زد سر زنش و دکمه کوچولو همیشه از توی گلوی مرد صداهای بلند و عجیب و غریب می شنید. همیشه دعوا بود. تا اینکه یه روز دعوا به جاهای باریک کشید و دستی اومد و پیرهن مرد   رو پاره کرد و دکمه از پیرهن کنده شد و افتاد روی زمین. توی این فاصله سگ کوچولوی خونه دوید و اومد دکمه رو با دهان کوچولوش برداشت و دوید رفت گذاشتن توی لونه اش و شروع کرد براش واق واق کردن. دکمه که نمی دونست چی شده فقط لبخند می زد.

... محمد

Excerpt: The game of some little stories each made in 1 minute long immediately right after saying a key word by a competitor.  


3 نظر:

بهار گفت...

چه تخیلی!من با خودم تمرین کردم ولی سرعتم انقدر زیاد نبود ولی بازی جالبیه برای اخر هفته

ناشناس گفت...

بچه کروکدیل!!

ناشناس گفت...

جالب بود. چه خلاقیتی. تو باید داستان واسه بچه ها بنویسی. حالا من موندم داستان امیدوار کننده برای مرده هه چی بوده؟!! :>)