۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

۲۰ ثانیه فکر کن: ارزش ِ آدم ها

یک سامورایی که آخر ِ مرام و شجاعت بود نزد ِ راهبی رفت و گفت: خوشبخت نیستم. بی ارزشم. در مقابل ِ چون تویی من هیچم. عمرم به هدر رفته. ای کاش از اول پیش ِ تو می آمدم. مرا نصیحتی کن که از این بی ارزشی رهایی یابم.

راهب گفت تا شب صبر کن.

در طول ِ روز راهب مدام ملافات کننده های مختلف داشت و با خوشرویی جواب ِ تک تکشان را می داد.

شب که شد سامورایی بلند و شد و رفت نزد ِ راهب و گفت: شب شده. جوابم را می دهی؟

راهب گفت بیا توی اتاق. از پنجره ی اتاق ماه پیدا بود. راهب گفت من سال ها با ماه و خورشید بودم. هر دو آسمان را روشن می کنند. هر دو از لحاظ نوری به نظرت یکی هستند؟

سامورایی گفت: نه؛ ماه کم نور است و خورشید پر نور. نور ِ خورشید به راحتی به منافذ بین برگها و سایه ها نفوذ می کند اما نور ِ ما به زور سایه ای ایجاد کند.

راهب گفت: سال ها با ماه تنها بودم و هرگز نشنیدم که بنالد از اینکه نورش کم است و خود را کم ارزش تر از خورشید بداند. من و تو هم نباید بنالیم از اینکه یکی از ما مانند خورشید معروف تر است و دیگری کم تر. مهم این است که من و تو هر کدام در جبهه ی خودمان داریم با تاریکی مبارزه می کنیم.
کسی بر دبگری ارجح نیست.

منبع

: پایولو کوییلو
ترجمه و تلخیص: محمد



Excerpt: Your Text Here


1 نظر:

ناشناس گفت...

به نظرم راهنمای نویسنده ماندن هم باید بنویسید