راهب گفت تا شب صبر کن.
در طول ِ روز راهب مدام ملافات کننده های مختلف داشت و با خوشرویی جواب ِ تک تکشان را می داد.
شب که شد سامورایی بلند و شد و رفت نزد ِ راهب و گفت: شب شده. جوابم را می دهی؟
راهب گفت بیا توی اتاق. از پنجره ی اتاق ماه پیدا بود. راهب گفت من سال ها با ماه و خورشید بودم. هر دو آسمان را روشن می کنند. هر دو از لحاظ نوری به نظرت یکی هستند؟
سامورایی گفت: نه؛ ماه کم نور است و خورشید پر نور. نور ِ خورشید به راحتی به منافذ بین برگها و سایه ها نفوذ می کند اما نور ِ ما به زور سایه ای ایجاد کند.
راهب گفت: سال ها با ماه تنها بودم و هرگز نشنیدم که بنالد از اینکه نورش کم است و خود را کم ارزش تر از خورشید بداند. من و تو هم نباید بنالیم از اینکه یکی از ما مانند خورشید معروف تر است و دیگری کم تر. مهم این است که من و تو هر کدام در جبهه ی خودمان داریم با تاریکی مبارزه می کنیم.
کسی بر دبگری ارجح نیست.
منبع
: پایولو کوییلو
ترجمه و تلخیص: محمد
Excerpt: Your Text Here
1 نظر:
به نظرم راهنمای نویسنده ماندن هم باید بنویسید
ارسال یک نظر