۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

هوس ِ سفر نداری؟



صبح که بیدار شدم و پنجره رو باز کردم یه پرنده ی کوچولو داشت استارت می زد روشن شه بره سر ِ کارش! من هم این رو می خوندم:

به شکوفه‌ها، به باران
برسان سلام ما را

بعدش دوستی این ها رو اضافه کرد

به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید
- دل من گرفته زین جا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟

- همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم.
- سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه‌ها، به باران
برسان سلام ما را

و بعد دوست عزیزی در ماشین در راه؛ این تکه را اضافه کرد

به کجا چنین شتابان؟
- به هر آن کجا که باشد
به جز این سرا، سرایم
- سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه‌ها، به باران
برسان سلام ما را

و همسرش بهمون گفت که این شعر از شفیعی ِ کدکنی ِ..

احساس می کنم اگه کسی یه روز بی دلیل مشکلش حل شه و خوشحال تر بشه به هر دلیلی که باشه؛ در واقع اون آدم دعاها و آرزوهای میلیون ها آدم ِ گرفتاری که پا در گل فقط تونستن آرزوشون رو فوت کنن به زمان ِ ما رو داره حمل می کنه و در واقع پیام آور ِ آرزوهای دیگرانه.

حس قشنگیه وقتی از خودت به دیگران وصل می شی.

- سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه‌ها، به باران
برسان سلام ما را

... محمد