۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه

:)

داشتم مقاله ای از روی کاغذ پرینت شده می خوندم. ازم پرسید ساعت چنده؟ ناخودآگاه گوشه ی پایین ِ کاغذ رو نگاه کردم!

داشتم می رفتم خوابگاه. ساعت ۲ شب بود. اون روز از ۹ صبح پای کامپیوتر بودم. توی راه ِ سربالایی ستارگان زیادی توی آسمون سیاه معلوم بود. دستم ناخودآگاه رفت که روی اون ستاره بزرگه کلیک کنه!

داشتم چند سال پیش چت می کردم که استادی وارد شد و من هول شدم و چت رو بستم. حالا هی حرف می زدیم با استاده که یعنی داریم کار می کنیم و هی اون از اونور ِ خط داره کال می کنه و دیلینگ دیلینگ صدا در میاد.

یه بار روی نخود های غذام می خواستم کلیک کنم.

مقاله ی پرینت شده ای رو کنار مانیتور گذاشته بودم تا مقایسه کنم با نسخه ی ‌پی دی اف روی مانیتور. آها... اینجا فرق داره. ماوس رو گردوندم که بیارمش روی کاغذ و اونجا رو ادیت کنم!

خواهرزاده ام سفارش داده که براش آیفون ۴ بخرم. گفتم آی فون ۴ به چه درد ِ تو بچه ی ۱۴ ساله می خوره؟ گفت: معلممون گفته بخرید چون باهاش می شه رفت تو وب سایت ها و تست کنکور زد!

بچه بود. ۴ ساله. چنگال رو می خواست فرو کنه تو پریز برق ببینه چی میشه. سرش داد زدم که نکن. این چه کاریه. می میری. برق می گیرت بچه. کی گفته این کار رو بکنی؟ گفت: مامانم

... محمد