۱۳۹۰ آذر ۱۷, پنجشنبه

ریز علی خواجوی


برای هماهنگ کردن وقت مصاحبه شماره خانه اش را می گیرم؛ خودش تلفن را برمی دارد، سلام که می کند به زبان آذری چیزهایی می گوید که من متوجه نمی شوم اما من به زبان فارسی حال و احوال می کنم و پشت سرهم توضیح می دهم که خبرنگارم و برای چه زنگ زدم اما گوشش بدهکار نیست چون فارسی بلد نیست، پس نتیجه این می شود که بی مقدمه تلفن را روی من قطع می کند؛ اما بالاخره با کمک همکار ترک زبانمان با دهقان فداکار قرار ملاقات می گذاریم.

صبح جمعه راهی حصارک کرج می شویم همانجا که "ریز علی خواجوی" به همراه همسر پیر و ترک زبانش چهار سالی است که در خانه کوچکی زندگی و روزگارشان را سپری می کنند؛ وقتی می رسیم هر دویشان سرکوچه به استقبالمان آمده اند و به گرمی خوشامد می گویند؛ پیرمرد با کت و شلوار خاکستری و عصا بدست از پشت عینک نزدیک بینش نگاهی به ما می اندازد و کلاه شاپور مشکی اش را آرام روی سرش جا به جا می کند.

زندگی شان ساده به اندازه یک خانه کوچک در طبقه همکف یک آپارتمان با فرشهای گلدار قرمز، پشتی های قدیمی، چند قاب عکس یادگاری دوران جوانی، عکس پسرها، نوه ها و... و تابلویی که مزین به بسم الله است.

می نشیند درست روبری ما و رو به عکاس، انگار دارد برای برنامه زنده تلویزیونی صحبت کند، همین طور به لنز بزرگ دوربین عکاسی خیره شده و از خاطراتش می گوید از پاییز سال 1341 و آن شب سرد بارانی که ناجی مسافران قطاری شد که تا مرگ تنها چند قدم فاصله داشتند؛ از شبی که ریز علی خواجوی به واسطه آن نماد فداکاری چند نسل دانش آموز این مرز و بوم شد و شهرت ملی و حتی جهانی یافت.

" باجناقی داشتم که از میانه به خانه ما در روستا آمده بود و شب که شد قصد کرد که برگردد، هرچقدر به او گفتم که شب است و هوا هم بارانی، بگذار فردا صبح برو قبول نکرد که نکرد، گفت که دوستانش قرار است فردا برای بردن گوسفند به تهران بروند و او هم باید خودش را به آنها برساند. پس فانوسم را با تفنگ شکاری که داشتم برداشتم و با هم از کنار رودخانه راهی خانه رئیس ایستگاه راه آهن شدیم؛ وقتی او را سپردم به رئیس ایستگاه که برای رفتن راهنمایی اش کند، خودم کنار خط راه آهن را گرفتم و برگشتم، همین طور که می آمدم دیدم که بین دو تونل قطار که یک فضای باز 50 متری داشت کوه به شدت ریزش کرده و ریل را بسته است".

ریز علی اول قصد می کند موضوع را نادیده بگیرد و راهی خانه شود اما بعد یادش می افتد که قطار مسافربری در همین ساعتها از ایستگاه راه آهن حرکت می کند و قطعا در برخورد با این سنگهای عظیم سرنگون خواهد شد، پس تصمیم به بازگشت به ایستگاه راه آهن می گیرد تا مانع از حرکت قطار به این سمت شود.

بقیه ی ماجرا



Excerpt: About Rizali Khajavi, a person who burned his cloths in a cold winter night in order to stop a train from moving toward a stone avalanche on the train rail...