۱۳۹۰ دی ۴, یکشنبه


بران بودم که باشم که زندگی کنم
تنها باکنار زدن پرده ها، داشتن گلدانی پر از برگهای سبز با هر روز هرس کردن پیرها دیدن جوانه زدن جوانها.رقصیدن بهمراه رقص ریشه ها شان در اب.

بران بودم که عشق ورزم، عاشق بمانم ،شاد باشم و هر روز بیش تر از دیروز زنده بمانم

حالا هر روز به اندیشه هایم می اندیشم
به60 سالگی پدرم
هر روز به این می اندیشم که پدرم چه اسان از 60 سالگی به یک سالگی رسید !
به اشکهایش ،به نگاه معنی دارش، به تلاشش برای گفتن کلمه ای یا حتی اوایی
صورتش را غرق بوسه میکنم و تنها از او اشک میبینم
اری من این روزها به این چیزها می اندیشم واین اندیشه ها و
درد
دردمرا قورت میدهد، می بلعد
و استخوانهای ترک خورده مرا با بیرحمی در کنج دلتنگی خاطرات شیرین بالا می آورد

من فقط می خواستم روزها بی ثمر نباشندنمی خواستم خدای گلدانم باشم می خواستم بی درد باشم
من در سفرم بسوی خود، بسوی خدا، در اولین قدم بازماندم ،باتمام جوانی ام با تمام شورم جا ماندم.
اری من تنهابه پیری پدرم میاندیشم که به کودکی رسید.
گلدان سبزم از یادم رفت

Excerpt: how horribale this feeling is !the man who was your everything sleep there with out any ability.he is even more weakling than a child.