۱۳۹۱ اسفند ۱۴, دوشنبه

دری هست که نمی شود بست



در بصره امیری بود و روزی در باغ خود چشمش به زن باغبان افتاد و آن زن بسیار با عفت و پاکدامن بود.
امیر باغبان را برای کاری بیرون فرستاد و به زن گفت: برو درها را ببند.

زن رفت و برگشت و گفت: همه ی درها را بستم غیر از یک در که نمی شود بست.

امیر گفت: آن کدام در است؟
زن گفت: دری که میان تو و پرورگار توست و با هیچ سعی و تلاشی بسته نمی شود .

امیر وقتی این سخن را شنید استغفار کرد و از کار خود توبه کرد