۱۳۹۲ تیر ۱۹, چهارشنبه

اصلش هنوز هست

اولین باره که این حس رو دارم. پیچ اول رو که باز می کنم حس غریبی پیدا می کنم . دارم از دستش می دم. دارم می سپارمش به کسی دیگه. خاطراتی که با هاش داشتم یادم میاد. فقط یه میز صندلی چوبی بود. خودم انتخابش کرده بودم و از حقوق خودم پولش را داده بودم. اولین وسیله ی خونه بود که خریدمش. هنوز شوق خریدنش یادمه. اما همه ی این ها اصلا مهم نیست. واقعا بود و نبود این میز الان به اون خاطره ها صدمه نمی زنه. فقط بهش عادت کرده بودم. به بودنش. حتی اگر بعد ها غر می زدم که جام رو تنگ کرده. فقط به سادگی بهش خو گرفته بودم. پیچ دوم و سوم رو که باز می کنم با خودم فکر می کنم یعنی مردن و کندن از دنیا همچین حسیه؟ من فقط دارم از یه میز دل می کنم  اما مرگ از دست دادن همه چیزه. البته شاید وقتی مردی خودت نفهمی از دست دادن رو. ولی چقدر آدم سریع به یه چیز عادت می کنه. به یه میز به یه بالش یا یه پتو. بچه که بودم عاشق این بودم که دوستی بیاد پیشم و شب خونه ما بخوابه. یه بار دختر خاله ام با کلی اصرار من و خودش قرار شد شب رو پیش من بمونه. خنده ام میگره که ما که این همه واسه ی هم می مردیم شب موقع خواب سر یک پتو به دعوا افتاده بودیم. من به پتوی خودم عادت کرده بودم و نمی خواستم بدون اون بخوابم. یه پتوی معمولی که هیچ فرق ذاتی شاید با پتوهای دیگه نداشت.
حس من نسبت به جای میزی که خالیه من رو یاد پتوی اون شب می اندازه. ۸۰ دلارش  این گوشه افتاده و من به این فکرم که چقدر الکی دست و بال آدم بسته ی در و تخته میشه.  دارم دل می کنم که از این در و دیوار کم کم . شاید این هم یه تمرینه که دل نبندم به حواشی زندگی.  الهی شکر که اصل زندگی پا بر جاست.


Excerpt: Got used to everything around me, while life forces me to change.

دوست داشتید! در «گوگل‌+» یا «فیس‌بوک» شراکت‌ (share) کنید.

1 نظر:

محمد گفت...

خوشحالم بی علاقه گی به دنیا در عین َ علاقه به دنیا رو داری تجربه می کنی. خیلی خوب توضیح دادی. امید که این میز بتونه کمک کنه به همه ی ما خواننده ها که در حد ِ میزی نباشیم که دوری ازش خیلی آسونه!