۱۳۹۳ دی ۲, سه‌شنبه

آورده اند که...




درویشی مجرد گوشه ی صحرا نشسته بود. پادشاهی بر او بگذشت. درویش – از آنجا که فَراغِ مُلکِ قناعت است – سر بر نیاورد و التفات نکرد. سلطان – از آن جا که سَطوت سلطنت است – برنجید و گفت: این طایفه ی خرقه پوشان امثال حیوانند . اهلیّت و آدمیّت ندارند. وزیر نزدیکش آمد و گفت: ای جوانمرد، سلطان زمین بر تو گذر کرد؛ چرا خدمت نکردی و شرط ادب به جا نیاوردی؟ گفت: سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع خدمت از تو دارد و دیگر، بدان که ملوک از بهر پاسِ رعیّت اند نه رعیّت از بهر طاعت ملوک.

پادشه پاسبان درویش است       گرچه رامش به فرِّ دولت اوست
گوسپند از برای چوپان نیست       بلکه چوپان برای خدمت اوست

مَلِک را گفتِ درویش استوار آمد؛ گفت: از من تمنّایی بکن. گفت: آن همی خواهم که دگر باره مرا زحمت ندهی. گفت: مرا پندی ده. گفت:

دریاب کنون که نعمتت هست به دست       کاین دولت و مُلک می رود دست به دست

گلستان سعدی

Excerpt: ...

لطفا اگر از مطلبی خوشتون اومد با دوستانتون در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید..