۱۳۹۳ اسفند ۲۵, دوشنبه

سیب (۲)

گوسفند؟
برگشتم توی بالکن. بالا رو نگاه کردم. کسی لبه ی پشت بام بود. شال روشنی داشت. بچه بود. برگشتم. دوربینم رو برداشتم. رفتم رو بالکن.

مردی که با لباس روشن میرفت رو دیدم. هنوز نزدیک خونه بود. روش زوم کردم. چند تا عکس گرفتم. برگشت به سمت دوربین. ازش چند تا دیگه عکس گرفتم.

عینک بزرگی بالای ابروش بود. شبیه به عینکایی که خلبان های قدیمی استفاده می کردن. بعد به بالا نگاه کردم. پسر کوچولو با شالش معلوم بود. نشسته بود و ستاره ها رو نگاه می کرد.
روش زوم کردم. چند عکس گرفتم. عکس ها رو‌در جا‌شروع کردم به دیدن.

صورتش رنگ پریده بود. موهای سفید. خیلی منو به یاد شازده کوچولو مینداخت. که به خلبان هواپیمای خراب شده توی بیابان  اصرار داشت براش که گوسفند بکشه  تا وقتی برگشت سیاره اش علفهای هرز اونجا رو بخوره. اما یوهو نگران هم شد که نکنه گل سرخش رو بخوره! اما بعد به خودش دلداری داد که نه روی گلش سرپوش میذاره. اما اگه یادش بره چی.

وقتی به بالا نگاه کردم پسر بچه نبود. سر کوچه رو دیدم خلبان هم نبود. عکس ها رو نگاه کردم. آخرین عکسم عکسی از دو لک لک بود که در روز گرفته شده بود...

... محمد