۱۳۹۳ اسفند ۲۳, شنبه

سیب (۱)

فاصله ی چکه ها دو سه ثانیه می شد. آخرین باری شد صدای چکه ی آب را می شنیدم.  توی سکوتی که هنوز منتظر چکه ی بعدی بودم احساس کردم چیزی از بیرون پنجره خورد به لبه ی نرده ی بالکن و افتاد توی بالکن.

گفتم ببینم چیه. چراغ قوه ی کنار تخت را برداشتم و رفتم بیرون. همسرم خواب آلوده گفت: صدای چی بود؟
- نمی دونم.
رفتم تا جلوی درب کشویی و با جیغ لاستیکش نیمه بازش کردم. باد سرد وزیدن گرفت لای پرده ها. چراغ رو انداختم رو زمین. لکه ی روشنایی چیزی عجیب نشانم داد. یه کیسه ی سفید که چیزی توش بود. جلو رفتم و برش داشتم. سیب بود. یکدفعه چیزی محکم خورد پشت گردنم. فکر کردم همسرم شوخی کرده. گفتم: اه این چه ... برگشتم کسی نبود. چیزی از شونه هام افتاد. یک سیب دیگه تو دستمال.

کسی که حالا قایم شده بود از ترسش حتما اونا رو انداخته بود. بچه ای یا پیرزن یا پیرمردی از همسایه های بالا. لابد برای کمک. اما کمک به کی توی این نصف شبی. کسی از پایین توی پیاده روی جلوی خونه به خارجی چیزی گفت و رفت. توی مهتاب میشد کامل دیدش. مردی با کلاه و کاپشن روشن و بلند قامت.

سیب ها رو آوردم داخل خونه و درب رو کشیدم و بستم. چراغ اتاق رو روشن کردم. سیب ها معمولی بودن. اما روی دستمال چیزی به خارجی نوشته بود. کامپیوتر رو باز کردم تا با گوگل ترجمه ببینم چی نوشته. زبانش هلندی بود. نوشته بود: گوسفند. روی دومین دستمال هم نوشته بود: افتاد دوی بالکن. جوابت: گوسفند.

اومدم خوابیدم.

... محمد

ادامه دارد...



Excerpt: ...

لطفا اگر از مطلبی خوشتون اومد با دوستانتون در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید..