۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

خالق ِ پمپ بنزین

توی عشق می شود کمی خالق رو حس کرد.  توی خیلی چیزها هست بویش؛ اما هیچکدام کافی نیست. هیچکدام بی نهایت نیست. توی هیچ زنی و مردی هیچ چیز ِ بی نهایتی نیست. توی هیچ عشقی نیست. اما بی نهایت هایی هست که همین جاست. شاید توی اونا هم نباشه اما ور رفتن با بی نهایت های این دنیایی مثل اونایی که تو ریاضی هست چیزهای عجیبی می ریزه بیرون توی دنیا.
شده بازی قایم موشک. تو رو میجویم و نمی یابم.  می دانم خیلی نزدیکی و از لای بیشه ها می بینی.

می بینی اون آدمی رو که روی برفها راه رفت.  توی قبرستان بیابانی و پر خاک رفت. توی جنگل راه رفت. توی شهرها ی کوچک و بزرگ.آدمها دید و دوست شد و حرف زد.  رفت کافه و ساعت ها به آدم هایی که می آمدند و می رفتند نگاه کرد.   به کسی که درس می خواند و «با نهایت»  بود. قدم های بسیار خوبی برداشت.

اونقدر نگاهش کردی که حالا حس می کند که بوی یک شهود میاد که در حال رخ دادنه؛  به یک اتفاق بزرگ نزدیک است. اتقاقی که با خودش همه چیز دارد. بویش هست. اما هنوز نیستش.  اتفاقی که توی پمپ بنزین و در حال خرید چای می شود حسش کرد.

... محمد


Excerpt: ...

لطفا اگر از مطلبی خوشتون اومد با دوستانتون در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید..

1 نظر:

Mehdi گفت...

پمپ بنزین رو خوب اومدی! آخ که بوی بنزین چه عطری داره!!! : )