امانت خدا بر زمین مانده بود.آدمیان می گذشتند بی هیچ باری برشانه هایشان.
خدا پیامبری فرستاد تا به یادشان بیاورد قول نخستین و بیعت اولین را.
پیامبر گفت ای آدمیان ...
ای آدمیان این امانت از آن شماست.
بر دوشش کشید.
این همان است که زمین و آسمان را توان بر دوش کشیدنش نیست.
پس به یاد آورید انسان را و دشواری اش را.
اما کسی به یاد نیاورد.
پیامبر گفت عشق است؛
عشق است که بر زمین مانده است.
مجال اندک است و فرصت کوتاه.
شتاب کنید و گرنه نوبت عاشقی می گذرد.
اما کسی به عشق نیندیشید.
پیامبر گفت آنچه نامش زندگی است نه خیال است و نه بازی.
امتحان است.
و تنها پاسخ به آزمون زندگی زیستن است...زیستن
اما کسی آزمون زندگی را پاسخ نداد.
و در این میان کودکی که تازه پا به جهان گذاشته بود ؛
با لبخندی پیامبر را پاسخ گفت.
زیرا پیمانش را با خدا به یاد می آورد
آنگاه خدا گفت،
به پاسخ لبخند کودکی جهان را ادامه می دهیم ...
" عرفان نظرآهاری "
پ.ن1: تقدیم به پارسای عزیز،
پ.ن2: عکس متعلق به " سپهر " ، دوست جون ِ اول خدا و بعدن خودم ، می باشد.
3 نظر:
" درخت پر شکوفه با دو چهره در برابر نسیم ایستاده است،
نخست چهرهٔ پیمبری که خاک را به رستگاری ستاره میبرد،
و چهرهٔ دگر
حضور کودکی است که شیر میخورد !! "
تقدیم به پارسا کوچولو و مامان مهربونش . . .
امیر جان ممنون از مطلبت که منو یاد این شعر از استاد شفیعی کدکنی انداخت !
مرسی بچه ها
نمیدونم چرا چند روز که bloggerاین پیغام رو میده !شما پذیرفته نمی شود: Tag is not allowed: METAمیشه کمکم کنین
ارسال یک نظر