۱۳۸۰ دی ۱۸, سه‌شنبه

جهان هستي چيزي كاملا جدي است

بقول ماكس پلانك و برتراند راسل و...، واقعيت جدي اي كه اسمش جهان است، درست پشت پرده ي آنچه حس مي كنيم، در جريان است.

پلانك: ما فيزيكدانان مانند باستان شناساني هستيم كه خطوط و علامتهايي كه در طبيعت است را مي خوانيم و ماجراهاي پشت پرده را حدس ميزنيم.

راسل: ما به كر مادرزادي شباهت داريم كه در مجمعي نشسته است كه در آن موسيقي گروهي مي نوازند. اين انسان كر، آهنگ را نمي شنود، ولي با عقل معتدلي در مي يابد كه كار آن گروه نوازندگان اركستر تنها حركت دادن احمقانه ي وسايلي عجيب غريب نيست. حقيقتي بايد در پس اين حركات دقيق باشد.

انيشتين: قسم مي خورم كه توي اين عالم يك خبري هست!

مولانا: جهان ما مانند كتابيست كه بعضيها آنرا زير سر ميگذارند و ميخوابند و بعضيها اگر آنرا باز مي كنند، مي خوانند. (به نقل از دكتر وين داير)

يوهان سباستين باخ: من موسيقيهايي را دوست دارم كه مرا بردارند و به دنيايي ببرند كه در آن هيچ خاري، هيچ پايي را نمي آزارد و موسيقيهايي كه ميسازم، درهاي بهشت را برايم باز مي كنند.

تمام اين انسانها يه چيزي تو دنيا ديدن. بدون جدي گرفتن جهان هستي، منطقي براي زندگي هدفدار نخواهيم داشت. ترديد نكنيم كه اگه براي كسي جدي بودن جهان هستي ثابت بشه، در جدي بودنِ ”عمل به زندگي the Act of Living“ ترديد نمي كنه. اگه درست فكر كنيم، مي بينيم كه همين زندگي حالاي ما (كه لب صندوقچه ي عادت از ياد من و تو رفته!) همانيست كه ”تا ابد هم آغوش خدا بودن (يعني هم آغوش چشمه ي بوهاي خوب و رنگهاي قشنگ بودن)“ يا ”دور بودن ما از اين زيبايي“ رو تعيين ميكنه.

تو تمام كتابهاي آسماني شخص اول گيتي، يعني خدا يا مادرِ طبيعت، قسم خورده (!) كه بغير از اين مرگ، ما آدما مرگ ديگري را نمي چشيم. اين يعني اينكه ما دوباره به اين دنيا برنميگرديم. تازه فرض كنين كه برگرديم. فكر ميكنين همين كارهايي رو كه الان داريم انجام ميديم رو دوباره تكرار نمي كرديم؟ اگه صد دفعه ي ديگه هم بيايم بازم باران هست، چتر هست، يكهفته كار هست و عصرهاي پرشكوه جمعه (يا يكشنبه)... تازه ميشه فكر كرد كه هر شب براي ما، پايان يك روز زندگيست. ما در عالم خواب چي ميشيم؟ چه بلايي به سرمون مياد كه عين يه تيكه چوب نسبت به خودمون بي حس ميشيم؟ من شخصا هر روز صبح را حياتي نو در سراسر بدنم مي دانم. مسخره نيس كه هر روز از مرگي موقتي زنده شويم و هي كارهاي قبل رو تكرار كنيم؟ دوباره بگيم: امروز هم كه نميشه براي آرزومون كاري بكنيم.

يه عده هم كه هي ميگن: اي بابا، ما كجا...اين حرفا كجا؟ يا اينكه فكر ميكنن كه سلوك يعني رفتن تو بيابون. ميدونين بيابون كجاست؟ بيابان يعني جايي كه تعداد كمي در آنجا زندگي مي كنند. خب، « كتابهاي خوب» مثل صحرا هستن. كسي سراغشون نميره. دور و بر غيبت و پيتزا هميشه عده ي زيادي جمعند اما دور و بر كتابهاي خوب عالم هميشه جمعيت كمتره. تو ترافيك حرفهاي بي سر و ته زياده اما آدم خونسرد كتابخوان كمه. كتاباي خوب دنيا عين صحرا ميمونن. جهاد يعني اينكه بريم تو اين بيابونا و سالك راه علم و دانايي بشيم. « سلوك ما دانستن ماست».

اگه زندگي رو جدي نگيريم، به پوچي ميرسيم. مثل همون آدم ناشنوايي مي شيم كه اركسترتي رو ميبينه و فكر نميكنه كه اين همه هماهنگي و دقت اعضاي اركستر حتما بخاطر حقيقتيست كه او نمي شنوه.

سلولهاي ما هر چند سال يكبار به طور كامل عوض ميشود. پس چرا آرزوهاي ما مي مونه؟ خيلي عجيبه كه آرزوهاي ما در مغزمون ميمونن. وقتي كه سلولي به سلول جواني ژنهاي خود را (بهتر بگم ژنهاي ما را) به ارث مي ده و خودش مي ميره، آيا آرزوهاي ما را هم نزد او به وديعه مي گذاره؟ ژني بنام «ژن آرزو» در هيچ آزمايشگاهي نيست و نخواهد بود. آرزوهاي ما خوابهاييست كه خداي ما براي ما ديده و ما بايد بسراغ تعبير كردن آنها برويم چرا كه خوشبختي ما در هيچ جا بغير از جاهايي كه آرزوهايمان بما نشان مي دهند، يافت نخواهند شد. ما بايد جايي باشيم كه فاصله مان با خدايمان از رگ گردن نزديكتر باشد. يعني از چيزي كه توي گلويمان هست هم نزديكتر! خداي ما كجاست. همونجايي كه سازندگي هست. « بشر هر وقت به آرزوهاش فكر كند، سازنده ميشود.» (گوته)

دوستتون دارم.....................محمد