۱۳۸۰ بهمن ۱۱, پنجشنبه

ديدم خدا مي خنده



به آينده يه جوري نگاه مي كردم انگار همه چي دست بدست هم داده تا من يكي تحت فشار روحي بمانم. فكرهام، يكي بعد از ديگري فشار مي آوردند. فكر مي كردم روحم حسابي خوني شده. دنبال دستمال مي گشتم تا جلوي خونريزيش رو بگيرم.

رفتم تا با خدا گپي بزنم. روحم رو به سايت طبيعت وصل كردم. سريع وصل شدم و شروع به چت كردم.

كمي ماوس رو جابجا كردم و نوشتم

- سلام

بلافاصله يه جواب رنگي اومد. نوشت: سلام

گفتم: شما خدايي؟

گفت: بله.

گفتم: خالي نبند. خدا رو پيامبر با هزار مكافات ديد حالا منه گناهكار چه جوري به تو دسترسي داشته باشم.

حدس ميزدم كه يه هكري چيزي اون پشت منو گذاشته سرِ كار!

گفت: من دارم مي بينمت. رنگ شلوارت الان آبيه. تو سوراخ چپ بينيت يه كلينيكس فرو كردي تا اضافه ي اون رو كه جلوي دهانت آويزونه رو فوت كني. كمي هم روحت نگرانه آيندته. تو هاردت هم ويژوال بيسيك اخيرا ريختي. تو كشوي بالايي ميزت هم چهارده تا سي دي داري. يه دوست خيلي ناز هم داري كه خيلي خيلي دوستش داري و اخيرا باهاش كلي درد دل كردي و راحت شدي. بهش سلام منو برسون و بگو قبولش مي كنم. نگران نباشه. خيلي دوسش دارم.

همه چي رو درست گفته بود. كلينيكس تو دماغم رو بيرون كشيدم و تايپ كردم:

گفتم: ببين خدا جون، من آرزوهاي زيادي دارم كه بهشون نرسيدم. يه كاري ميكني كه به آرزوهام برسم يا اينكه منو تو كف ميذاري؟

گفت: من عقده اي نيستم.

گفتم: من چيكار كنم كه كار درستي باشه؟

گفت: از نشانه ها پيروي كن.

گفتم: ببين، من مي ترسم برم دنبال آرزوهام. خيلي بزرگن. من نميتونم بهشون برسم. يعني راستش ميترسم بهشون نرسم و ضد حال بخورم. بشدت مي ترسم كه شكست بخورم.

گفت: عادت كردي به ترسيدن.

گفتم: شك دارم كه بتونم به آرزوهام برسم.

گفت: حالا موقعه شكِ تو هست. وقتي شروع كني يواش يواش يقين رو بهت ميدم.

گفتم: ببين، يه راه عملي بهم بگو. مثلا بگو اين كارو بكن، اون كارو نكن...

(خوبيه خدا اين بود كه اصلا تو حرف آدم نمي زد و حسابي گوش ميداد. با علاقه. خيلي با ادب بود.)

گفت: دقيقا يه راه عملي قبلا به همه دادم. همه ي شما ميدونين چيكار كنين ولي بدي ِ شما اينه كه به خودتون اعتماد ندارين. به آرزوهات فكر كن. ببين بايد چكار كني و با يقين اونكارو بكن.

گفتم: آخه نميشه. موقعيتم مناسب نيست. آرزوي من يه چيزه ديگه است. اما به غير از اون من به ازدواج نياز دارم. به يه همراه. اما تو اين شرايط چه جوري؟

گفت: من احساس جنسي تو رو خودم حس مي كنم. آخه تو توي من داري زندگي مي كني. يه چيزي هستي مثل اعضاي من. تو وقتي معدت درد ميگيره فورا مي فهمي و علاجش مي كني. من هم وقتي يكي از شماها درد ميگيره، فورا مي فهمم و علاجش مي كنم. بسوي آرزوهات برو. همسر دلخواهت را درست بين راهي كه به آرزوهات ميرسه قرار دادم. به غير از اون راه، تو او را جايي ديگه نخواهي ديد.

گفتم: آخه مي ترسم برم سراغ آرزوهام. ميترسم نشه.

گفت: تو رو ترسوندن.

گفتم: آخه موقعيت الان من امن تر از اينه كه برم دنبال آرزوهام. اگه راه بيفتم دنبال آرزوهام بايد از خونه ي گرم و نرم بگذرم. از پدر و مادر خوبم بگذرم. از همه چي بگذرم. برم تويه جاي معلق آويزون بشم. جايي كه همه اش درگيري و احترام زوري به ديگرانه. براي اينكه صدمه نبينم باد دائم چشمام و حواسم كار كنه. اما حالا راحت ترم. حالا تو خونه ي گرمي هستم. غذايي دارم. راديويي. تلويزيوني. كتابهايي و خلاصه بهتر از اينه كه برم تو يه جاي غريب بين زمين و آسمون آويزون باشم. من امنيت رو بيشتر دوست دارم. امنيت كجاست؟

گفت: امنيتِ تو مثل امنيتِ قايقرانيست كه روي دريايي آرام جلو ميرود. اين دريا باورهاي توست. تو قايقران روي درياي باورهايت هستي. اگر باورهاي آرام و محكمي داشته يباشي در اماني. اگر به قدرت من در ياري به سرنوشتت شك كني، فقط اين دريا را بدست خودت طوفاني كرده اي. « امنيت واقعي در ذهن توست.»

خداييش خيلي حال كردم از جواباش. آرومَم كرد و مطمئن.

بهش گفتم: دوسِت دارم خداي خوشگلم.

گفت: ياد خدا دلها را آرام ميكند.

گفتم: چه جوري ميشه ماچت كرد؟

گفت: يه گل رو بو كني، يه تيكه آشغال رو از سر راه مردم برداري، اگه اتاقِت رو به نظم در بياري، اگه دلت بمن محكم باشه و دعا كني مثل مثل اين ميمونه كه بوسم كردي. اگه به بيماران كمك كني من بيشتر دوست دارم. خلاصه بگم. هر چي بيشتر دلِ منو ببري، بيشتر دوسِت دارم، خوشگل من.

گفتم: خدا جون، هميشه تو محيط چت هستي؟

گفت: هميشه هستم. كافيه بهم با روحت وصل بشي و ازم بپرسي.

گفتم: دوست دارم و يه ماچ گنده براش نوشتم.

او هم برام يه ماچ رنگي نوشت. و يه لبخند برام فرستاد. من با چشماي خودم ديدم كه خدا داره مي خنده.

و من قطع شدم.

چه قدر با حاله اين خدا. وقتي كنارش بودم احساس امنيت شديدي داشتم. احساس هاچ زنبور عسل در كنار مامانش. مثل اين حالت رو تو استخر شنا هم داشتم. وقتي تو اب ميرم احساس مي كنم كه اب منو دوست داره و دورم جمع شده تا منو سبك كنه. انگار كه من جزيي از او هستم. آب با من كاملا آشناست. هر چيزي را در خود مي پذيرد. فقط بايد ياد بگيري كه روي اين آب بتوني معلق بماني. شناور و آرام. اونوقت يواش يواش پارو بزني و جلو بري. زندگي آب تني كردن در حوضچه ي اكنون است.

” امنيت واقعي در ذهن ماست.“



دوستدارخنده هاي خدا .............. محمد