۱۳۸۰ بهمن ۱۲, جمعه

احوال حقيقت





”خوشا بحال شما كه اكنون گرسنه ايد، زيرا سير خواهيد شد.

خوشا بحال شما كه اينك گريانيد، چرا كه خواهيد خنديد.“............انجيل لوقا:22-21



بجوشيد، بجوشيد كه ما بحر شعاريم

بجز عشق، بجز عشق دگر كار نداريم

در اين خاك، در اين خاك، در اين مزرعه ي پاك

به جز مِهر، به جز عشق، دگر تخم نكاريم

چه دانيم؟ چه دانيم كه ما دوش چه خورديم؟

كه امروز، همه روز*، خميريم و خماريم

...

مپرسيد، مپرسيد ز احوال حقيقت

كه ما باده پرستيم، نه پيمانه شماريم

شما مست نگشتيد، وز آن باده نخورديد

چه دانيد، چه دانيد كه ما در چه شكاريم؟

...

نيفتيم بر اين خاك، سِتان، ما نه حصيريم

برآييم بر اين چرخ، كه ما مردِ حصاريم**

(مولانا)



درختان شكوفه مي زدند، پرندگان نغمه مي سرودند - سبزه ها نمناك بودند - سراسر زمين مي درخشيد. و ناگهان من خود درختان و گلها و پرندگان و سبزه ها بودم- و ديگر هيچ ” منـــي“ وجود نداشت.



(نامه ي 23 مه 1924 جبران خليل جبران به ماري هسكل)



دوست دارم...............محمد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* همه روز = تمام مدت روز

** اشاره به قصه ي بانوي حصاري نظامي كه در آرشيو شفا دو ماه پيش آنرا بزبان تازه تري نوشتم.