۱۳۸۰ اسفند ۱۸, شنبه

در را مي بستي، يادته؟!





نمي دونم تا حالا با شيشه نوشابه خوردين يا نه؟ اگه نخوردين يه بار امتحان كنين. حتما احساس خواهيد كرد كه وقتي شيشه قورت قورت از نوشابه خالي ميشه، يه چيزي به طور نا خودآگاه توي شيشه ميره كه بيرنگه و به زور هم وارده شيشه ميشه ... توي دله آدمي كه نااميدي هاش رو بيرون ميريزه و از غم خالي ميشه، يه چيزه بيرنگي توي دل ميره كه اسمش ”اميده“ و اين تنها موتوره جهانه. نااميدي هم به درد ما نخورد ....



ياري كه دلم خستي (خسته مي كرد) .... در بر رخِ ما بستي (مي بست) ... همخانه ي ياران شد!

تا باد چنين بادا



مُلكي كه پريشان شد .... از شوميِ شيطان شد ... (ميدوني چه بلايي به سرش اومد؟) ..... باز آنه سليمان شد!

تا باد چنين بادا



زان خشم دروغينش .... زان شيوه ي شيرينش ... عالم شكرستان شد !!!

تا باد چنين بادا



شب رفت، صبوح (صبح هنگام) آمد .... غم رفت، فتوح آمد .... خورشيد درخشان شد

تا باد چنين بادا



دوستتون دارم .....محمد