۱۳۸۱ اردیبهشت ۸, یکشنبه

كيمياگري



يه بار رفته بودم سخنراني دكتر الهي قمشه اي تو سالن فرهنگسراي ارسباران. چون رو صندليها جا نبود مثل بقيه روي زمين نشستم. مجبور بودم روي دو زانو بشينم. آخه حتا رو زمين هم جا نبود. سر موقع استاد اومد و با كلامش همه رو از شور و هيجان و اميد لبريز كرد. وسطاي سخنراني بود كه احساس كردم پام از زانو به پايين خواب رفته و درد مي كنه. نه ميتونستم پاشم و نه همون طور بشينم. جابجايي هم ممكن نبود. داشتم از درد چروك مي شدم. خواستم سالن رو ترك كنم، اما خيلي حيف بود. سعي كردم تحمل كنم. اما هي تقلا مي كردم. هي وول مي خوردم. بغل دستيام هم كه هي ميگفتن: ”اَه ... نـُچ ... اي بابا“... در همون موقع استاد گفت: ”هر كار خوبي كه مي كنين، جواهراته. طلاست. هر صحنه اي از زندگيتون، لحظه ايست كه مي خواد شما رو ثروتمند كنه و بهتون طلا بده. درخشاني و قيمت اين فرصتها رو ببينين. از كنار فرصتهايي كه براتون ميفرستن تا ثروتمندتون كنن رد نشين. اين طلاي 24 عيار رو نفروشين به دو تا هيزم سوخته كه بعد از هدر دادنه اون فرصت كفه دستتون مياد. ثروت رو ببينين. خيلي مهمه كه آدم بتونه ثروته واقعي رو تشخيص بده!“ اثر اين حرف بر همه خيلي عميق بود. دردم بسيار كم شده بود. به سمت راستم نگاهي انداختم. ديدم يه جووني از رو صندليش كه البته فاصله ي زيادي تا من داشت، بلند شد و بسختي تا جايي كه من نشسته بودم اومد و بمن گفت: ”پاشيد بريد اونجا بشينيد. من مي خوام برم.“ چون واكمنم روشن بود و در حال ضبط كردن، خوشبختانه صداي اين فرشته ي انسان نما رو ضبط شده دارم. من تشكر كردم و رفتم رو صندليش نشستم. چشام وا شد و داشتم معني زندگي بدون درد و زندگي در رفاه كامل (!) رو ذره ذره مي فهميدم ... چند دقيقه كه گذشت سرم رو چرخوندم و به جاي سابقم نگاه كردم. با كمال تعجب ديدم اون پسر سر جاي سابق من روي زمين نشسته! ... يه لحظه به اون پسر نگاه كردم. طلا ديدم. نه هيزمهاي سوخته. خوشحالم كه نياز من باعث طلايي شدن اون لحظه ي يه انسان شد.

آيا اين كيمياگري نيست كه لحظه اي خام بجاي حيف و ميل شدن و بيهوده سوختن، به خاطره اي طلايي تبديل بشه؟



دوستمون دارن .... محمد