۱۳۸۱ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

صحنه ي اول: اتوبوس شركت واحد، همين هفته، ساعت 12 ظهر، تنها.

راننده به ايستگاه رسيد. در را باز كرد. منتظر شد. كسي پياده نشد. در را بست و براه افتاد. مادري فرياد زد: آقا پياده ميشيم. راننده نگه داشت. كسي پياده نشد. باز در رو بست. باز همان صداي مضطرب بلند شد كه آقا پياده ميشيم. اين صداي يك مادر بود. مادر شروع به كشيدن دست پسرش كرد و و ناسزا مي گفت. ”پاشو ... پاشو اي ...“ ميدونين چرا؟ چون اون پسر عقب مونده بود و نمي تونست از روي صندلي پاشه و مدام مي افتاد. چقدر اين پسر مضطرب بود. چقدر درد داشت.



صحنه ي دوم: روي صندلي يك پارك، ديروز ظهر، همراه با يك دوست صميمي.

مادري كودك كم توان ذهني اش را روي صندلي چرخدار گذاشته بود و مي گرداند. برايش آواز مي خواند و مهرباني مي كرد. چقدر پسر شاد بود. چقدر سبك بود. آيا او يك پسر عقب مانده بود، يا يك فرشته ي تطهير كننده؟!



دوستم گفت: ”بعضي چيزها چقدر نور دارند و ما نمي بينيمشان!“

به چشمهاي زيباي فرشته اي كه اين جمله رو گفت خوب نگاه كردم. نور داشت و خوشحالم كه اين چشمان تطهيركننده را يافته ام.



.......... محمد