۱۳۸۱ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

بخشي از يك مصاحبه با دبير يكي از دبيرستانهاي سبزوار

--------------------------

تابستان سال پيش گزارشي از شبكه ي پنجم سيما پخش شد كه تأثير عميقي در من گذاشت. معلم يكي از دبيرستانهاي سبزوار سوار بر دوچرخه در شهر مونيخ گزارشگر از او پرسيد: ”اينجا چه مي كنيد؟“ معلم با لهجه ي شيرين مشهدي (يا همون مِشِدي) اينگونه توضيح داد:

”من يه روز با شاگردام شرط بندي كردم كه تفريح به پول نياز نداره. اونا باور نمي كردن و دائم مي گفتند: اي آقا... تفريح پول مي خواد. امكانات مي خواد. ما تو اين شهر (سبزوار) سينماي زيادي نداريم. كافي نت نداريم. پيست اسكي نداريم. اتوبان براي ماشين سواري نداريم. ماهواره نداريم. به CD هاي جديد دسترسي نداريم و .... . ميخواستم به همشون ثابت كنم كه انسان چيزي بجز فكرهاش نيست.

بهمين دليل يه دوچرخه ي دسته دوم با امكاناتش خريدم سي و پنج هزار تومن. يه پتو و يه چادر يه نفره ترك دوچرخه كردم. يه كوله پشتي و چادر يه نفره هم خانمم برام دوخت كه كلا دو هزار تومن هزينه داشت. تو كوله چند قوطي تن ماهي، كمي نان، آب، خرما، چاقو و كبريت و چراغ قوه و لباس اضافه و مقداري سيب گذاشتم. كلاه پسرم رو هم برداشتم و راه افتادم. از سبزوار به تهران و بعد به تبريز و بعد تركيه. همون تو ايران ياد گرفتم كه با دوچرخه نه تند بايد رفت و نه آهسته و مهمترين چيز در اين سفرها برنامه ريزيست. تو تركيه يه جاده اي بود كه همه مي گفتن امنيت نداره. اما اون جاده واقعا امن بود و من حتا يك ذره خطر احساس نكردم. از تركيه و يونان رد شدم و مسيرم رو به سوي آلمان كج كردم. خيال دارم يكروز در مونيخ (يعني همونجايي كه باهاش مصاحبه مي شد) استراحت كنم و بعدش برگردم ايران تا اگه خدا بخواد روز اول مهر به سبزوار برسم. انشاءالله اين دفترم را هم كه در طول اين سفر از رخدادها و تكنيكهاي مسافرت نوشتم، رو چاپ خواهم كرد تا همه بدونن كه من در اولين سفرم به خارج از ايران اونم با دوچرخه چه چيزايي ديدم. الان يكماه و نيمه كه تو راه هستم و در اين مدت بغير از لذت چيز ديگه اي نصيبم نشده!

گزارشگر پرسيد: آيا به بي پولي بر نخورديد؟ با حيواناتي موذي در راه؟ شبها براي خواب چه كار مي كنيد؟

معلم گفت: يه بار براي گرفتن ويزاي توريستي سي دلار كم داشتم كه رفتم سفارت ايران و كارت آموزش و پرورش رو نشون دادم. اونام شماره ي پرسنليم رو يادداشت كردن و بهم دويست دلار قرض دادن. البته از حقوقم بعدا برميدارن. يه بار توي تركيه موقع خواب يه بچه عقرب ديدم. بهم نيش زد. من پادزهر داشتم. آمپولش رو به خودم زدم. بعد براي اينكه عقرب كوچولو تنبيه بشه، گذاشتمش توي يه پاكت و درش رو بستم، تا فردا صبح وقتي آزادش مي كنم، قدر آزادي رو بدونه! اكثرا جوري برنامه ريزي مي كنم كه شب براي خواب به يه آبادي برسم و خوشبختانه تو اروپا اكثر آباديها يه پاركينگي هستش كه براي توريستها در نظر گرفته شده و ميشه توش چادر زد. اما چند بار هم بوده كه تو بيابون خوابيدم.

گزارشگر گفت: نترسيديد از اينكه تو بيابون مي خوابيد؟ براي غذا چه مي كنيد و اينكه پيامتون چيه؟

معلم گفت: براي چي بترسم؟! شما امنتر از بيابون كجا رو ميشناسين؟ اين شهرهاس كه ميتونه آدم طمعكار داشته باشه. بيابون بخشندس و آدم آزاري ازش نمي بينه. امنترين جا به نظر من فاصله ي بين شهرهاست كه ميشه با ستاره ها خلوت كرد و آواز خوند. مخصوصا اين اقامت وقتي شيرينتر ميشه كه براي فردا برنامه ريزي كني. مخصوصا وقتي راديويي داشته باشي و از دور صداي تمدن رو بشنوي و حقارت اين همه برو بياي آدما رو ببيني. من شبا نقشه ميارم و تخمين ميزنم كه فردا بايد تا كجا پيش برم. يعني هدف طراحي ميكنم. براي غذا هم مشكلي ندارم. تو اروپا آدماي خيلي خيلي خوب زندگي مي كنن كه به توريستها قلبا احترام ميذارن. معمولا بمن براي پيدا كردن غذاهاي مناسب راهنماييهاي خوبي مي كنن. من اكثرا نان و گلابي، يا نان و سيب مي خورم و شكر خدا رو مي كنم كه گلابي در اروپا هم خوشمزس. خرما هم مي خورم. مسلما اونچيزي كه تو اينجور سفرها بهت انرژي ميده لذته نه غذا. بايد از هر ركابت لذت ببري و من از اين حالتم لذت مي برم. يعني فرقي نمي كنه، اينم يه جور جبهه اس. يه جور جهاده. جهاد با رخوت.

پيامم هم اينه: وقتي بچه ها پدر و مادرشون رو اذيت مي كنن، معمولا از لولو ترسونده ميشن. من معلمم. خيلي رفتم تو كتاباي دائرة المعارف گشتم و ديدم موجودي بنام لولو رو خدا خلق نكرده. بچه ها! ... از خونه هاتون بيايد بيرون و ببينين كه زمين خدا امنه. بيخود نشينين تو خونه و به چيزهاي منفي و حوادث غيرممكن فكر كنين و خودتون رو بترسونين. اگه از بدبختي و حادثه و ... مي ترسين بدونين كه اين افكار شما س كه لولوي زندگيتونه. چيزي خارج از شما نمي تونه به شما آسيب بزنه. اونچيزي آسيب مي زنه كه در درونتونه. يه موقع اگه يكي خيلي شنگول و خوشحال باشه، بقيه از فرط حسادت او رو از لولوي سياه مي ترسونن تا شاديش رو ازش بدزدن. از بدبختي مي ترسوننش. سفر كنين. همونطور كه تو قرآن ميگه. بريد تموم دنيا رو با چشماي خودتون ببينين كه براي اهدافتون مانعي وجود نداره. اين ذهن شماست كه مانع تراشي ميكنه. بريد با چشاي خودتون ببينين كه بدبختي در خارج از شما زندگي نمي كنه.

--------

ــــــــــــــــــــــــــسيد صالح