۱۳۸۱ تیر ۱, شنبه

چند دقيقه وقت داري بمن نگاه كني؟



چند دقيقه وقت داري بمن نگاه كني؟

به من ... به چشمانم ... به قلبي كه بطور معجزه آسايي مي تپد، گويي از جايي براي اين كار دستور مي گيرد.

چند دقيقه وقت داري تا بمن نگاه كني؟! پيش از آنكه تمام شوم.

الان روز شد. بگذريم كه زلزله بيدارم كرد. خيليها را بيدار كرد. بعضيها را مطمئنا به بيداري ابدي رسانيد و براي من به اندازه ي يك هشدار بيداري داشت. خدا را شكر. شايد كمك بخواهند. كمك مي كنم.

روز، ياري ام كن .... فقط امروز ... براي ساختن دنيا فقط «امروز» كافيست.

دريا، با موج خود را تعريف مي كند. جنگل با درخت... آسمان با بارش ... و من با تو خود را تعريف مي كنم... خدا... همه چيز از نبودنت حكايت مي كند ... بجز دلم.

اگر از من بپرسند كه زندگي چيست؟ حواهم گفت: ” مجموعه اي از كارهاي بي معني كه بطور معجزه آسايي معنا پيدا مي كند.“ و درختي كه قبلا چيز سبزي كنار خيابانها بود، يكمرتبه معنا مي يابد.

من بلدم چطور از برگهاي رقصان بالاي سرم لذت ببرم. بلدم از صداي پرنده هاي تهران هنگام سحر ذوق كنم. بلدم از درسم چگونه لذت ببرم. تو هم بلدي چگونه نفهمي من چه مي گويم!

من سعي كردم به دنياي خودم بكشانمت. اما هر چه نشانت دادم خاكستري ديدي. نگاهت چه رنج عظيميست.



محمد